یادداشت های یک پزشک جوان
مرد از جا جهید و ایستاد، به طرف من پرید و زمزمه کرد: «آقای دکتر... هرچه بخواهید پول میدهم. هرقدر بخواهید میدهم، هرقدر بخواهید. هر جنسی که بخواهید برایتان میآوریم. فقط کاری کنید که نمیرد. فقط کاری کنید که نمیرد. ناقص هم بشود مهم نیست. مهم نیست!» و رو به سقف داد کشید: «روزی دادن بس است. بس است!»
صورت رنگپریدهی آکسینیا در مربع سیاه در معلق بود. نگرانی قلبم را در مشت فشرد. با حالت عصبی فریاد کشیدم: «چی شده؟ چی شده؟ حرف بزنید!»
مرد ساکت شد. چشمانش انگار جایی را نمیدید. انگار که بخواهد رازی را بر زبان آورد به من گفت: «توی کتانکوب افتاد...»
پرسیدم: «کتانکوب؟... کتانکوب؟... کتانکوب دیگر چیست؟»
آکسینیا زمزمهکنان توضیح داد: «کتان، برای کوبیدن کتان... آقای دکتر... کتانکوب دیگر... کتان را میکوبد!»
پ.ن: خوندن حس های مشترک، لذت بخش هست. یهو وسط خوندن میگی، اِ پس این حس ها، تجربه ها، ترس ها و... برای بقیه هم هست
#یادداشتهای_یک_پزشک_جوان
#میخاییل_بولگاکوف
#معرفی_کتاب
صورت رنگپریدهی آکسینیا در مربع سیاه در معلق بود. نگرانی قلبم را در مشت فشرد. با حالت عصبی فریاد کشیدم: «چی شده؟ چی شده؟ حرف بزنید!»
مرد ساکت شد. چشمانش انگار جایی را نمیدید. انگار که بخواهد رازی را بر زبان آورد به من گفت: «توی کتانکوب افتاد...»
پرسیدم: «کتانکوب؟... کتانکوب؟... کتانکوب دیگر چیست؟»
آکسینیا زمزمهکنان توضیح داد: «کتان، برای کوبیدن کتان... آقای دکتر... کتانکوب دیگر... کتان را میکوبد!»
پ.ن: خوندن حس های مشترک، لذت بخش هست. یهو وسط خوندن میگی، اِ پس این حس ها، تجربه ها، ترس ها و... برای بقیه هم هست
#یادداشتهای_یک_پزشک_جوان
#میخاییل_بولگاکوف
#معرفی_کتاب
۷۶۴
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.