سلام بداخلاق جان
سلام بداخلاق جان
امروز دوست پیدا کردم...
یادت هست چقدر بدت می آمد از دست و پا چلفتی بودن هایم؟ کاش امروز بودی و میدیدی چگونه مثل آدم بزرگ ها رفتار کردم !
گلورینای تو دارد بزرگ میشود ، مثل درخت هایت... ! همان هایی که در روز برایشان چند ساعت وقت میگذاشتی و بهشان رسیدگی میکردی و با عشق نگاهشان... نه ! اصلا چرا خودم را با درخت هایت مقایسه کردم؟ من بدشانس را چه به شبیه درخت های باغچه خانه ی تو بودن... بد اخلاق جان ایزابل هم مانند من تنهاست...
دوستم را میگویم... امروز از من پرسید کسی را دوست دارم؟ خیلی محکم گفتم نه...!
چرا تعجب میکنی؟! مگر من تو را دوست دارم؟؟ اصلا این حسی که به تو دارم را قبل از من کسی تجربه نکرده که رویش اسم بگذارد... حس هایم هم مثل خودم عجیب است!
داشتم با او حرف میزدم و دیدم کمی ، فقط کمی نی نی چشم هایش شبیه چشم های توست... آنجا بود که فهمیدم چقدر دوستش دارم!
همان لحظه بود که محکم بغلش کردم ! اول جا خورد و بعد با ذوق بغلم کرد... دلم برایش سوخت تصمیم گرفتم از این به بعد بخاطر خودش دوست داشته باشمش نه نی نی چشم هایش!
به من گفت چرا تنهایی؟ چه باید میگفتم ؟ از وقتی که به اینجا آمدم با کسی رابطه ای نداشتم که از گذشته ام بپرسد ! این اولین بار بود برای همین گیج شدم ! لرزش دست هایم واضح بود... یادآوری آن روزها... یعنی باید راستش را بگویم؟!
اصلا نمیشود ! نمیخواهم ! نمیگویم!
اصلا از لج تو دروغ گفتم... خوب کردم !
میخواستی مرا بخواهی... میخواستی مرا دوست داشته باشی... !
اصلا میخواهم بد شوم ، همش دروغ بگویم ، مردم را اذیت کنم ، دزدی کنم !! اصلا خودم میروم جنگ جهانی سوم را شروع میکنم......!
وقتی تو مرا نمیخواهی اصلا چرا باید خوب باشم؟
ایزابل صدایم میکند... مدت زیادی است در اتاق مانده ام... باید بروم!
احتمال اینکه من باز هم برایت نامه بنویسم همان قدر زیاد است که فردا صبح خورشید طلوع میکند...
ولی این را بدان اگر روزی دیگر پیدایم نشد فکر نکنی تمام شده این دلتنگی ها ! نه اصلا... من از آن آدمهایی نیستم که بتوانم دلتنگی هایم را مهار کنم...
💌 نامههای #گلورینا
💌 نوشته: نورا مرغوب
💌 نامه شماره ۶
امروز دوست پیدا کردم...
یادت هست چقدر بدت می آمد از دست و پا چلفتی بودن هایم؟ کاش امروز بودی و میدیدی چگونه مثل آدم بزرگ ها رفتار کردم !
گلورینای تو دارد بزرگ میشود ، مثل درخت هایت... ! همان هایی که در روز برایشان چند ساعت وقت میگذاشتی و بهشان رسیدگی میکردی و با عشق نگاهشان... نه ! اصلا چرا خودم را با درخت هایت مقایسه کردم؟ من بدشانس را چه به شبیه درخت های باغچه خانه ی تو بودن... بد اخلاق جان ایزابل هم مانند من تنهاست...
دوستم را میگویم... امروز از من پرسید کسی را دوست دارم؟ خیلی محکم گفتم نه...!
چرا تعجب میکنی؟! مگر من تو را دوست دارم؟؟ اصلا این حسی که به تو دارم را قبل از من کسی تجربه نکرده که رویش اسم بگذارد... حس هایم هم مثل خودم عجیب است!
داشتم با او حرف میزدم و دیدم کمی ، فقط کمی نی نی چشم هایش شبیه چشم های توست... آنجا بود که فهمیدم چقدر دوستش دارم!
همان لحظه بود که محکم بغلش کردم ! اول جا خورد و بعد با ذوق بغلم کرد... دلم برایش سوخت تصمیم گرفتم از این به بعد بخاطر خودش دوست داشته باشمش نه نی نی چشم هایش!
به من گفت چرا تنهایی؟ چه باید میگفتم ؟ از وقتی که به اینجا آمدم با کسی رابطه ای نداشتم که از گذشته ام بپرسد ! این اولین بار بود برای همین گیج شدم ! لرزش دست هایم واضح بود... یادآوری آن روزها... یعنی باید راستش را بگویم؟!
اصلا نمیشود ! نمیخواهم ! نمیگویم!
اصلا از لج تو دروغ گفتم... خوب کردم !
میخواستی مرا بخواهی... میخواستی مرا دوست داشته باشی... !
اصلا میخواهم بد شوم ، همش دروغ بگویم ، مردم را اذیت کنم ، دزدی کنم !! اصلا خودم میروم جنگ جهانی سوم را شروع میکنم......!
وقتی تو مرا نمیخواهی اصلا چرا باید خوب باشم؟
ایزابل صدایم میکند... مدت زیادی است در اتاق مانده ام... باید بروم!
احتمال اینکه من باز هم برایت نامه بنویسم همان قدر زیاد است که فردا صبح خورشید طلوع میکند...
ولی این را بدان اگر روزی دیگر پیدایم نشد فکر نکنی تمام شده این دلتنگی ها ! نه اصلا... من از آن آدمهایی نیستم که بتوانم دلتنگی هایم را مهار کنم...
💌 نامههای #گلورینا
💌 نوشته: نورا مرغوب
💌 نامه شماره ۶
۱۱.۹k
۰۵ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.