وسط یه کوه روی یه سنگ بزرگ ایستادم پاهام از خستگی و ترس م
وسط یه کوه روی یه سنگ بزرگ ایستادم پاهام از خستگی و ترس میلرزن و قدرت ادامه ندارن سرم گیج میره چشام تار میبینه با ترس به بالا نگاه میکنم راه خیلی زیادی مونده ترسناک به نظر میرسه چشامو به پایین میندازم دیدن پایین از بالا ترسناک تره پاهام لرزشش بیشتر میشه دستمو محکم تر به سنگا میگیرم مبادا پاهام زره ای بلغزه بغض توی گلوم داره خفم میکنه......
نه توانی واسه ادامه دادن این راه دارم نه میتونم به پایین برگردم دلم کمی استراحت، و شاید حتی مرگ میخواهد....
🙃
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
نه توانی واسه ادامه دادن این راه دارم نه میتونم به پایین برگردم دلم کمی استراحت، و شاید حتی مرگ میخواهد....
🙃
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
۸.۹k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.