نجاتم دادی (فن فیک اتک ان تایتان شیپ لیوای) part1
«میا اسکات!سرباز دوره نود و ششم!»
دختر پس از معرفی خود، سلام نظامی داد.
مرد پشت میز پرسید:«سن و محل تولدت.»
دختر با همان حالت خشک پاسخ داد:«بیست و شش سالمه و در شهر زیرزمینی به دنیا اومدم.»
مرد تمام چیزهایی که میگفت را یادداشت میکرد.
در آخر مهر قرمز رنگی به کاغذ زد و گفت:«میتونی بری.»
و برگه را دستش داد. سرد و خشک گفت:«به چوخه اصلی خوش اومدی.» و سپس فریاد زد:«بعدی!»
دختر که خودش را میا معرفی کرده بود، برگه را گرفت و از صف خارج شد.
سمت سایر سربازانی که هویت شان تایید شده بود رفت.
دختر مو بوری سمتش برگشت:«میا!! پس تو هم تایید شدی؟این عالیه!»
میا لبخند زد:«درسته. ممنونم کائوری.»
کائوری خندید:«بیا اینجا! قراره تا چند دقیقه بهترین سربازا معرفی و اعزام شن! مطمئنم تو هم معرفی میشی!»
میا پلکی زد:«اینکه مسلمه.»
رابرت، پسر مو قرمزی که کنارشان ایستاده بود گفت:«اعتماد به سقفو»
کائوری گفت:«میا خودش خوب میدونه چقد کارش درسته!»
رابرت پوزخندی زد:«کارش خوبه؟ به جثه ش که نمیخوره. اصلا چند سالته هوم؟»
میا سرد نگاهش کرد:«26. ببینم تو درمورد جثه م چیزی گفتی؟»
رابرت:«آره. گفتم خیلی کوچیک بنظر میرسی! باورم نمیشه 26 سالت باشه!»
میا جلوتر رفت و لبخند مصنوعی ای زد:«هوم...»
و در یک حرکت خودش را به پشت رابرت رساند و دستان او را پیچاند.
قبل از اینکه رابرت بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده،نقش زمین شد:«آآآخ»
کائوری دستش را کنار دهانش برد:«اوه اوه»
میا لباسش را تکاند و بی هیچ حرفی از او فاصله گرفت.
رابرت خشمگین بلند شد، ولی قبل از اینکه بتواند به میا حمله کند،صدای فرمانده آن بخش در فضا پیچید.
«نوبت میرسه به کسانی که بیشترین امتیاز رو داشتن. اعضای این بخش برخلاف دوره های دیگه جوانان 20 تا 30 ساله ای هستند که دیرتر از بقیه آموزش دیدند. پس یک راست به بخش های اصلی اعزام میشن. حالا لیست بهترین سربازان رو اعلام میکنم:
نفر دهم کنی شاین
نفر نهم وینسنت میلر
نفر هشتم اورا کایلی
نفر هفتم برایان کینگ
نفر ششم هیلاری دوپن
نفر پنجم کائوری سالی
نفر چهارم رابرت دایر
نفر سوم ایان فال
نفر دوم مگنس وینچست
و نفر اول، میا اسکات!»
رابرت با شنیدن اسم میا در مقام اول، دندان قروچه ای کرد.
میا پوزخندی زد و او را نگاه کرد.
مرد ادامه داد:«نفر ششم تا دهم به چوخه شناسایی بخش دوم ملحق میشن... و نفر اول تا پنجم، که قوی ترین ها هستند، به چوخه اصلی شناسایی یعنی جوخه فرمانده اکرمن محلق میشوند.»
فامیلی "آکرمن" میا را در فکر فرو میبرد. میدانست قرار است خیلی زود با کسی که با تمام وجود ازش متنفر بود رو به رو شود.
فرمانده فریاد زد:«همه گروه ها! به جای خود اعزام میشین! حرکت کنید!»
همه به سرعت سراغ اسطبل اسب هایشان رفتند.
رابرت برای میا خط و نشان میکشید:«بعدا بهت نشون میدم کیم!»
میا خندید:«بچرخ تا بچرخیم!» و سوار اسبش شد.
افسار اسب را کشید و آن را به حرکت در آورد.
نمیدانست هدفش در زندگی چیست...از اول هم نمیخواست سرباز شود.
هدف او جنگیدن علیه تایتان ها نبود...او فقط یک دختر ضعیف از داخلی ترین بخش شهر زیرزمینی بود...
ولی این دختر ضعیفی، با خیانتی که دیده بود، روحش پتکین شده بود.
هنوز هم هدفی در زندگی اش نداشت. فقط خود را دست سرنوشت میسپارد. از مرگ نمیترسید...چون ترسی برای از دست دادن نداشت.
چون...چیزی برای از دست دادن نداشت.
دختر پس از معرفی خود، سلام نظامی داد.
مرد پشت میز پرسید:«سن و محل تولدت.»
دختر با همان حالت خشک پاسخ داد:«بیست و شش سالمه و در شهر زیرزمینی به دنیا اومدم.»
مرد تمام چیزهایی که میگفت را یادداشت میکرد.
در آخر مهر قرمز رنگی به کاغذ زد و گفت:«میتونی بری.»
و برگه را دستش داد. سرد و خشک گفت:«به چوخه اصلی خوش اومدی.» و سپس فریاد زد:«بعدی!»
دختر که خودش را میا معرفی کرده بود، برگه را گرفت و از صف خارج شد.
سمت سایر سربازانی که هویت شان تایید شده بود رفت.
دختر مو بوری سمتش برگشت:«میا!! پس تو هم تایید شدی؟این عالیه!»
میا لبخند زد:«درسته. ممنونم کائوری.»
کائوری خندید:«بیا اینجا! قراره تا چند دقیقه بهترین سربازا معرفی و اعزام شن! مطمئنم تو هم معرفی میشی!»
میا پلکی زد:«اینکه مسلمه.»
رابرت، پسر مو قرمزی که کنارشان ایستاده بود گفت:«اعتماد به سقفو»
کائوری گفت:«میا خودش خوب میدونه چقد کارش درسته!»
رابرت پوزخندی زد:«کارش خوبه؟ به جثه ش که نمیخوره. اصلا چند سالته هوم؟»
میا سرد نگاهش کرد:«26. ببینم تو درمورد جثه م چیزی گفتی؟»
رابرت:«آره. گفتم خیلی کوچیک بنظر میرسی! باورم نمیشه 26 سالت باشه!»
میا جلوتر رفت و لبخند مصنوعی ای زد:«هوم...»
و در یک حرکت خودش را به پشت رابرت رساند و دستان او را پیچاند.
قبل از اینکه رابرت بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده،نقش زمین شد:«آآآخ»
کائوری دستش را کنار دهانش برد:«اوه اوه»
میا لباسش را تکاند و بی هیچ حرفی از او فاصله گرفت.
رابرت خشمگین بلند شد، ولی قبل از اینکه بتواند به میا حمله کند،صدای فرمانده آن بخش در فضا پیچید.
«نوبت میرسه به کسانی که بیشترین امتیاز رو داشتن. اعضای این بخش برخلاف دوره های دیگه جوانان 20 تا 30 ساله ای هستند که دیرتر از بقیه آموزش دیدند. پس یک راست به بخش های اصلی اعزام میشن. حالا لیست بهترین سربازان رو اعلام میکنم:
نفر دهم کنی شاین
نفر نهم وینسنت میلر
نفر هشتم اورا کایلی
نفر هفتم برایان کینگ
نفر ششم هیلاری دوپن
نفر پنجم کائوری سالی
نفر چهارم رابرت دایر
نفر سوم ایان فال
نفر دوم مگنس وینچست
و نفر اول، میا اسکات!»
رابرت با شنیدن اسم میا در مقام اول، دندان قروچه ای کرد.
میا پوزخندی زد و او را نگاه کرد.
مرد ادامه داد:«نفر ششم تا دهم به چوخه شناسایی بخش دوم ملحق میشن... و نفر اول تا پنجم، که قوی ترین ها هستند، به چوخه اصلی شناسایی یعنی جوخه فرمانده اکرمن محلق میشوند.»
فامیلی "آکرمن" میا را در فکر فرو میبرد. میدانست قرار است خیلی زود با کسی که با تمام وجود ازش متنفر بود رو به رو شود.
فرمانده فریاد زد:«همه گروه ها! به جای خود اعزام میشین! حرکت کنید!»
همه به سرعت سراغ اسطبل اسب هایشان رفتند.
رابرت برای میا خط و نشان میکشید:«بعدا بهت نشون میدم کیم!»
میا خندید:«بچرخ تا بچرخیم!» و سوار اسبش شد.
افسار اسب را کشید و آن را به حرکت در آورد.
نمیدانست هدفش در زندگی چیست...از اول هم نمیخواست سرباز شود.
هدف او جنگیدن علیه تایتان ها نبود...او فقط یک دختر ضعیف از داخلی ترین بخش شهر زیرزمینی بود...
ولی این دختر ضعیفی، با خیانتی که دیده بود، روحش پتکین شده بود.
هنوز هم هدفی در زندگی اش نداشت. فقط خود را دست سرنوشت میسپارد. از مرگ نمیترسید...چون ترسی برای از دست دادن نداشت.
چون...چیزی برای از دست دادن نداشت.
۶.۷k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.