نجاتم دادی(فن فیک اتک ان تایتان شیپ لیوای) part2
***از زبان میا***
حدود نیم ساعت بود که علاف ایستاده بودیم.
قرار بود فرمانده چوخه ای که بهش ملحق شده بودیم، یعنی لیوای اکرمن به سراغ مان بیاید.
نگاهی به آسمان انداختم. تا جایی که یادم بود، لیوای همیشه سر وقت به کارهایش میرسید و هیچ وقت دیر نمیکرد.
شاید در این ده سال خیلی تغییر کرده.
بالاخره یکی از سربازای رده پایین که کارش نگهبانی بود فریاد زد:«فرمانده رسیدنننن!به صف شینننن!»
چهره ام در هم رفت. حالا باید برای ان خائن ادای احترام میکردم...
صدای شیهه اسب ها به گوش رسید.
کل پنج نفری که قبول شده بودیم،زانو زدیم.
چند نفر همراه لیوای آمده بودند.
نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم چون باید تعظیم میکردیم.
صدای پاهایشان در گوشم میپیچید.
بالاخره جلوی مان ایستادند.
صدایی آمد:«بلند شید»
همه همزمان ایستادیم. با دیدن چهره لیوای خاطرات مثل سیل در مغزم جاری شدند.
هنوز هم چشمانش سرد بودند.
مدل موهایش هیچ تغییری نکرده بود.
فقط قدش بلندتر شده بود.
با سلام نظامی جلویش ایستاده بودیم.
نگاه همه به چشمان لیوای بود ولی من به جای نامعلومی در پشت او خیره شده بودم.
لیوای به هیچ کدام مان نگاه نمیکرد:«اینکه قبول کردین و برای این جایگاه تلاش کردین، نشون دهنده اینه که حاضرین جونتون رو بزارین کف دستتون!»
لیوای نفسی گرفت وادامه داد:«این یعنی تا آخرین قطره خونتون با تایتان ها میجنگین و از هم رزم هاتون دفاع میکنید!»
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.
دستم را بالا بردم و فریاد زدم:«سوالی دارم»
همه به چشمان او خیره شده بودند ولی من به نقطه ای نامعلوم در پشت سرش نگاه میکردم.
لیوای سمت من برگشت:«اولا باید یاد بگیری تو حرف فرمانده نپری! این بار رو میبخشم و دوما. بپرس»
ابروانم در هم رفت:«اینکه از هم رزم هامون دفاع کنیم، یعنی در هیچ شرایطی رهاشون نکنیم درسته؟»
«در مواقعی که به هدف آسیب میزنه، باید جون افرادی فدا شه. ولی در غیر این مواقع، باید هواشون رو داشته باشیم.»
بالاخره به چشمانش نگاه کردم:«یعنی نباید برای نجات خودمون تنهاشون بزاریم و فرار کنیم. درسته؟؟»
لیوای چند لحظه نگاهم کرد. چیزی در چهره اش عوض نشده بود این مرا عصبانی میکرد.
چند لحظه مکث کرد و سپس گفت:«درسته»
پوزخند تحقیرآمیزی زدم:«متوجه شدم.»
لیوای پلکی زد و با حالتی عجیب نگاهم کرد.
بعد چند ثانیه رویش را طرف دیگری کرد و رو به دختر مو قهوه ای کنارش گفت:«پترا... تو بقیه چیزا رو براشون توضیح بده.»
و بی درنگ ازمان دور شد.
پترا سخنرانی کوتاهی تحویل مان داد که حتی یک جمله ازش را هم گوش نکردم و سپس گفت:«به هر کدوم تون یه اتاق جدا در خوابگاه داده میشه»
و به نگهبانی اشاره کرد که اتاق مان را بهمان نشان دهد.
کائوری با ذوق زمزمه کرد:«جنگیدن در کنار کاپیتان لیوای همیشه یه آرزو بود برام! حالا جدی جدی دارم بهش میرسممم!»
و هورای آرامی گفت.
لبخند مصنوعی ای زدم و چیزی نگفتم.
پشت سر نگهبان وارد ساختمان چوبی رو به رویمان شدیم.
کف پوش چوبی زهوار در رفته ای داشت، ولی حداقل سقف بالای سر داشتیم.
به هر کدام مان اتاقی در طبقه دوم داد و بی درنگ،دوباره به پستش برگشت.
در اتاق من، یک فرش قرمز رنگ و رو رفته و یک تخت تک نفره با ملافه های خاکستری وجود داشت.
آینه ای کثیف روی میزی کوچک بود و چهارپایه ای چوبی و ساده جلویش قرار داشت.
به زندگی ساده و بدون تجملات عادت داشتم ولی انتظار نداشتم لیوای بگذارد اتاق ها اینقدر کثیف بمانند.
تا جایی که یادم بود او وسواس زیادی به خرج میداد.
پوزخندی زدم. البته...لیوایی که من میشناختم دیگر مرده بود.
حالا او یک هیولا بود...یک هیولا که فقط نامش...با لیوای یکسان بود.
حدود نیم ساعت بود که علاف ایستاده بودیم.
قرار بود فرمانده چوخه ای که بهش ملحق شده بودیم، یعنی لیوای اکرمن به سراغ مان بیاید.
نگاهی به آسمان انداختم. تا جایی که یادم بود، لیوای همیشه سر وقت به کارهایش میرسید و هیچ وقت دیر نمیکرد.
شاید در این ده سال خیلی تغییر کرده.
بالاخره یکی از سربازای رده پایین که کارش نگهبانی بود فریاد زد:«فرمانده رسیدنننن!به صف شینننن!»
چهره ام در هم رفت. حالا باید برای ان خائن ادای احترام میکردم...
صدای شیهه اسب ها به گوش رسید.
کل پنج نفری که قبول شده بودیم،زانو زدیم.
چند نفر همراه لیوای آمده بودند.
نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم چون باید تعظیم میکردیم.
صدای پاهایشان در گوشم میپیچید.
بالاخره جلوی مان ایستادند.
صدایی آمد:«بلند شید»
همه همزمان ایستادیم. با دیدن چهره لیوای خاطرات مثل سیل در مغزم جاری شدند.
هنوز هم چشمانش سرد بودند.
مدل موهایش هیچ تغییری نکرده بود.
فقط قدش بلندتر شده بود.
با سلام نظامی جلویش ایستاده بودیم.
نگاه همه به چشمان لیوای بود ولی من به جای نامعلومی در پشت او خیره شده بودم.
لیوای به هیچ کدام مان نگاه نمیکرد:«اینکه قبول کردین و برای این جایگاه تلاش کردین، نشون دهنده اینه که حاضرین جونتون رو بزارین کف دستتون!»
لیوای نفسی گرفت وادامه داد:«این یعنی تا آخرین قطره خونتون با تایتان ها میجنگین و از هم رزم هاتون دفاع میکنید!»
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.
دستم را بالا بردم و فریاد زدم:«سوالی دارم»
همه به چشمان او خیره شده بودند ولی من به نقطه ای نامعلوم در پشت سرش نگاه میکردم.
لیوای سمت من برگشت:«اولا باید یاد بگیری تو حرف فرمانده نپری! این بار رو میبخشم و دوما. بپرس»
ابروانم در هم رفت:«اینکه از هم رزم هامون دفاع کنیم، یعنی در هیچ شرایطی رهاشون نکنیم درسته؟»
«در مواقعی که به هدف آسیب میزنه، باید جون افرادی فدا شه. ولی در غیر این مواقع، باید هواشون رو داشته باشیم.»
بالاخره به چشمانش نگاه کردم:«یعنی نباید برای نجات خودمون تنهاشون بزاریم و فرار کنیم. درسته؟؟»
لیوای چند لحظه نگاهم کرد. چیزی در چهره اش عوض نشده بود این مرا عصبانی میکرد.
چند لحظه مکث کرد و سپس گفت:«درسته»
پوزخند تحقیرآمیزی زدم:«متوجه شدم.»
لیوای پلکی زد و با حالتی عجیب نگاهم کرد.
بعد چند ثانیه رویش را طرف دیگری کرد و رو به دختر مو قهوه ای کنارش گفت:«پترا... تو بقیه چیزا رو براشون توضیح بده.»
و بی درنگ ازمان دور شد.
پترا سخنرانی کوتاهی تحویل مان داد که حتی یک جمله ازش را هم گوش نکردم و سپس گفت:«به هر کدوم تون یه اتاق جدا در خوابگاه داده میشه»
و به نگهبانی اشاره کرد که اتاق مان را بهمان نشان دهد.
کائوری با ذوق زمزمه کرد:«جنگیدن در کنار کاپیتان لیوای همیشه یه آرزو بود برام! حالا جدی جدی دارم بهش میرسممم!»
و هورای آرامی گفت.
لبخند مصنوعی ای زدم و چیزی نگفتم.
پشت سر نگهبان وارد ساختمان چوبی رو به رویمان شدیم.
کف پوش چوبی زهوار در رفته ای داشت، ولی حداقل سقف بالای سر داشتیم.
به هر کدام مان اتاقی در طبقه دوم داد و بی درنگ،دوباره به پستش برگشت.
در اتاق من، یک فرش قرمز رنگ و رو رفته و یک تخت تک نفره با ملافه های خاکستری وجود داشت.
آینه ای کثیف روی میزی کوچک بود و چهارپایه ای چوبی و ساده جلویش قرار داشت.
به زندگی ساده و بدون تجملات عادت داشتم ولی انتظار نداشتم لیوای بگذارد اتاق ها اینقدر کثیف بمانند.
تا جایی که یادم بود او وسواس زیادی به خرج میداد.
پوزخندی زدم. البته...لیوایی که من میشناختم دیگر مرده بود.
حالا او یک هیولا بود...یک هیولا که فقط نامش...با لیوای یکسان بود.
۷.۲k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.