ناموقتی پسر داییت بود و بعد از سال دیدیش

نام:وقتی پسر داییت بود و بعد از ۱۵ سال دیدیش
پارت:۹

♡چند هفته بعد♡
تصمیم گرفتیم یک مراسم کوچیک بگیریم که خانواده ها رسما اعلام کنن که ما میخوایم ازدواج کنیم.
چند روز بعد تو حیاط خونه پدر بزرگ محلی که خاطرات کودکیمون اونجا شکل گرفته بود جمع شدیم همه لباس های رسمی پوشیده بودن.
جیمین کنارم وایساده بود اون حالا کسی بود که با اقتدار و شادی در کنار کسی بود که می‌خواست تموم عمر کنارش باشه ،
اون میکروفنی که داییم برای سخن رانی گذاشته بود رو برداشت
جیمین:از همه شما عزیزان ممنونم که امروز اینجا هستید، ۱۵ سال پیش وقتی از این کشور رفتم، فکر میکردم دارم بخشی از وجودمو اینجا جا میزارم اون موقع حتی نمی دونستم که چقدر دارم از عشق واقعی دور میشم.
به من نگاه کرد و لبخند زد
جیمین:ا.ت تو همیشه برام خواهر کوچیکتر بودی ، اما قلبم هوشمند تر از مغزم بود ،
تمام اون سال ها ما از هم جدا بودیم اما حالا... برگشتم تا دیگه هیچ وقت ترکت نکنم.
بعد پدر جیمین بلند شد با مهربونی گفت
پ.ج:ما همیشه میخواستیم که جیمین خوشبخت باشه ، اگر‌ خوشبختیش کنار دختر عمه شه، ما با تمام وجود خوشحالیم و این پیوند، پیوند بین خانواده هارو قوی تر میکنه ما از این وصلت استقبال میکنیم.
مراسم با یک شام مفصل و صحبت های پر از خاطره ادامه پیدا کرد من دیگه احساس معذب بودن نمی کردم.
آخر شب وقتی همه مشغول خداحافظی بودن
جیمین دستم رو گرفت و به سمت یک درخت قدیمی تو حیاط برد
جیمین:امشب من واقعا احساس میکردم به خونه برگشتم .
اون یک زنجیر نقره ای ساده با یک آویز کوچولو قلبی شکل رو بیرون آورد
جیمین:این رو برات آوردم یک نماد ساده،
برای توئه تا همیشه یادگاری بمونه.
گردنبند رو به گردنم انداخت و پشت سرم وایساد تا ببنده وقتی برگشت قبل از اینکه حرفی بزنه من خودمو بهش چسبوندم و گونه‌اش رو بوسیدم
ا.ت:ممنون جیمین برای همه چیز(لبخند)
دیدگاه ها (۰)

نام:وقتی پسر داییت بود و بعد از ۱۵ سال دیدیش پارت:۸امشب تپش ...

نام:وقتی پسر داییت بود و بعد از ۱۵ سال دیدیش پارت:۷جیمین:این...

سناریو بی تی اس

●بال های سیاه و سفید○پارت 15

⁶⁸**ا/ت:** «می‌دونم... اما اون نمی‌خواستم کسی بدونه....» **...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط