✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت بیستم
(
از جایم بلند شدم و سمت دکه راه افتادیم پشمک های تازه ای داشت که با دستگاه درست میکرد. واقعا پشمک های خوش مزه ای داشت و من عاشق اون پشمک ها بودم. وای نمیدونم چرا محمدرضا یهو گفت پشمک...
محمدرضا_سلام آقا دوتا از این پشمک هاتونو بهمون بدین.
-چشم...
دوتا از پشمک ها را جدا کردو گفت:
-اینم دوتا پشمک برای یه زوج خوشبخت...
محمدرضا خندیدو گفت:
-ممنونم.
بعد هم پولو حساب کردیم و برگشتیم سمت داخل پارک.
محمدرضا خندید و گفت:
-این پشمک ها چه جالبن:
-آره خیلی...
-خب بگو...
-از زندگیت؟
-نه از خودت.
-جدی؟
-آره مگه چیه؟؟؟
-تو که میخواستی درباره ی زندگیت بدونی فقط.
-حالا چی میشه این بین شمارم بیشتر بشناسم؟
خندیدم و گفتم:
-خیلیم عالی.
-خب بگو؟
-تو بپرس منم میگم.
-خب...در حال حاظر چیکار میکنی؟؟منظورن اینه که درس میخونی یا کلاس میری یا...
-در حال حاظر درس میخونم.حوزه میرم.
-چه عالی.
-مگه میدونی حوزه چیه؟
-مگه حتما باید بدونم؟همین که درس میخونی عالیه.
-عجیبه.
-چی؟
-هیچی توام حوزه میخوندی.قبل از اینکه حافظتو از دست بدی.
-چه جذاب یعنی هم رشته ای بودیم.
خندیدم و گفتم:
-آره. این چه جذاب چیه هی میگی؟؟از کی یاد گرفتی.
-یکی دیروز اومد خونمون میگفت دوستمه.تیمه کلامش این بود بعد از هر جمله میگفت چه جذاب...
خندیدم و گفتم:
-چه جذاب!!
دوتایی زدیم زیر خنده...
محمدرضا_چه روزایی میری حوزه؟
-چرا میپرسی؟
-دوست دارم بدونم.
-راستش هر روز. اما یه چند روزی میشه بخاطر این قضیه ها نرفتم.البته خیلی بهم گیر دادن. ولی بهشون گفتم که چه مشکلی برام پیش اومده.
-چرا امروز نرفتی؟
-امروز که جمعست.
-مگه چیه؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-خب جمعه ها تعطیله.
-چه جذاب...یعنی فردا حوزه ای؟
-آره...پشمکت تموم شده.
-إ آره...
-این برا من زیاده.بیا...
همانلحظه پشمک منو گرفت و شروع کرد به میل کردن.
من_تعارف کردما.
پشمک را سمتم گرفت و گفت:
-بیا نخواستیم.
خندیدم و گفتم:
-شوخی کردم...
روز خیلی خوبی بود .رفتار محمدرضا خیلی عوض شده بود...گاهی عاشقانه و گاهی لجوجانه.اون روز تا شب بیرون بودیم و باهم حرف زدیم.
درباره ی خودم و درباره ی خودش...
ورق زندگی من برگشته...اما خیلی عجیب...
هرچند بشه حافظه ی جدید ساخت...اما حافظه ی گذشته یه چیز دیگست...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت بیستم
(
از جایم بلند شدم و سمت دکه راه افتادیم پشمک های تازه ای داشت که با دستگاه درست میکرد. واقعا پشمک های خوش مزه ای داشت و من عاشق اون پشمک ها بودم. وای نمیدونم چرا محمدرضا یهو گفت پشمک...
محمدرضا_سلام آقا دوتا از این پشمک هاتونو بهمون بدین.
-چشم...
دوتا از پشمک ها را جدا کردو گفت:
-اینم دوتا پشمک برای یه زوج خوشبخت...
محمدرضا خندیدو گفت:
-ممنونم.
بعد هم پولو حساب کردیم و برگشتیم سمت داخل پارک.
محمدرضا خندید و گفت:
-این پشمک ها چه جالبن:
-آره خیلی...
-خب بگو...
-از زندگیت؟
-نه از خودت.
-جدی؟
-آره مگه چیه؟؟؟
-تو که میخواستی درباره ی زندگیت بدونی فقط.
-حالا چی میشه این بین شمارم بیشتر بشناسم؟
خندیدم و گفتم:
-خیلیم عالی.
-خب بگو؟
-تو بپرس منم میگم.
-خب...در حال حاظر چیکار میکنی؟؟منظورن اینه که درس میخونی یا کلاس میری یا...
-در حال حاظر درس میخونم.حوزه میرم.
-چه عالی.
-مگه میدونی حوزه چیه؟
-مگه حتما باید بدونم؟همین که درس میخونی عالیه.
-عجیبه.
-چی؟
-هیچی توام حوزه میخوندی.قبل از اینکه حافظتو از دست بدی.
-چه جذاب یعنی هم رشته ای بودیم.
خندیدم و گفتم:
-آره. این چه جذاب چیه هی میگی؟؟از کی یاد گرفتی.
-یکی دیروز اومد خونمون میگفت دوستمه.تیمه کلامش این بود بعد از هر جمله میگفت چه جذاب...
خندیدم و گفتم:
-چه جذاب!!
دوتایی زدیم زیر خنده...
محمدرضا_چه روزایی میری حوزه؟
-چرا میپرسی؟
-دوست دارم بدونم.
-راستش هر روز. اما یه چند روزی میشه بخاطر این قضیه ها نرفتم.البته خیلی بهم گیر دادن. ولی بهشون گفتم که چه مشکلی برام پیش اومده.
-چرا امروز نرفتی؟
-امروز که جمعست.
-مگه چیه؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-خب جمعه ها تعطیله.
-چه جذاب...یعنی فردا حوزه ای؟
-آره...پشمکت تموم شده.
-إ آره...
-این برا من زیاده.بیا...
همانلحظه پشمک منو گرفت و شروع کرد به میل کردن.
من_تعارف کردما.
پشمک را سمتم گرفت و گفت:
-بیا نخواستیم.
خندیدم و گفتم:
-شوخی کردم...
روز خیلی خوبی بود .رفتار محمدرضا خیلی عوض شده بود...گاهی عاشقانه و گاهی لجوجانه.اون روز تا شب بیرون بودیم و باهم حرف زدیم.
درباره ی خودم و درباره ی خودش...
ورق زندگی من برگشته...اما خیلی عجیب...
هرچند بشه حافظه ی جدید ساخت...اما حافظه ی گذشته یه چیز دیگست...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۴.۲k
۲۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.