-یعنی چی...
-یعنی چی...
-خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندگی میکنه...
-پس...یعنی یادشه؟
-مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!!......
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت هــفـدهــم
صبح ساعت شش از خواب بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن.
سمت آشپزخانه رفتم مادرم هم مثل همیشه بیدار بودو برایم صبحانه درست میکرد...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان قشنگم.
-به به سلام دختر خوبم صبحت بخیر.
-صبح شمام بخیر.
-خوشحالیا؟
خندیدم و گفتم:
-خوشحال که هستم ولی هنوزم خوشحال خوشحال نیستم...
-چرا؟؟؟
-بخاطر همین قضیه هایی که بهش مشکوکم.
-یعنی چی.
لقمه ای داخل دهانم گذاشتم و گفتم:
-نمیدونم...
-دکتر تو آخر با این کارات یا منو میکشی یا خودتو.
چای توی گلوم پرید و گفتم:
-مامان چی میگی این چه حرفیه.
-خب درست برو بگو پسر مشکلت چیه؟؟؟؟
-زمان خودش همه چیز رو معلوم میکنه.
مادرم نفس عمیقی کشیدو گفت:
-از دست تو...
-مامان؟
-بله؟؟
-من بعد حوزه میرم یه جایی.
-کجا؟؟؟
-میرم یه جایی کار دارم زود برمیگردم.
-نمیگی کجا؟؟؟
-باید یه چیزی برام مشخص بشه، امشب که اومدم خونه همه چیزو برات تعریف میکنم.
-هعی...باشه عزیزم.
از جایم بلند شدم بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و بعد هم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم...
***
صدای همهمه درون گوشم پیچیده بود... بین آن همهمه دنبال حنانه می گشتم...
ناگهان چشمم بهش خورد.
از دور صدایش زدم:
-حنانه...
اما گویی نشنید...
-حنانــــــــــــــــــــــــــه...
دستم را بالا بردم و دو مرتبه گفتم:
-حنانــــــــه...
ناگهان برگشت.
-إ سلام فاطمه زهرا!
-سلام.بیا اینجا ببینم.
سمت من آمد لبخندی دستش را روبه رویم گرفت و گفت:
-چطوری.
-مرسی.حنانه؟؟
-چیه؟؟چرا انقدر نا آرومی.
-یادته که درباره ی محمدرضا چیا بهت گفتم؟
-خب؟؟؟؟
-رفتارش عوض شده!!!
-یعنی چی؟؟
-یعنی چی نداره.به کل شده یه آدم دیگه.
-چطوری شده نمیفهمم...
-ای بابا.تغییر کرده دیگه مهربون شده!!! دیروز باهم رفته بودیم بیرون هی بحثو کش میداد...ازم عذرخواهی کرد خیلی مشکوک میزنه.
حنانه همانطور به چهره ی من زل زده بود.
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
-تو دیوونه ای.
-وا چرا؟؟؟
-بیا بریم سر کلاس.
همینطور که راه میرفتیم ادامه داد:
-این رفتارا عادیه.
-نه برا آدمی که تا دو روز پیش نمیخواست سر به تنم باشه.
-نمیدونم والا...
-تازه...
-چی؟؟؟
-اونروز از حوزه که برمیگشتم رقتم خونه خودم.
-خب؟؟؟
-یکی قبل من اونجا بوده.
پشت صندلی هایمان نشستیم حنانه ادامه داد:
-واقعا؟؟؟؟کی؟؟؟؟
-نمیدونم کی بوده...
حنانه نگران گفت:
-نکنه...نکنه دزد بوده؟؟!!!
-نه بابا اگر دزد بود یه چیزی می دزدید...
-مگه کسی کلیدو داره؟؟؟
-نه غیر منو محمدرضا کسی نداره اما مادرش میگفت کلید دست باباشه.محمدرضا که یادش نمیاد خونه ای داشته!!!
-راست میگی...
-ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!!
-نشونی؟؟؟!!!
-آره. اونروز وقتی رفتم توی اتاق...آره دقیقا رفتم توی اتاق و روبه روی آیینه نشستم.
-خب؟؟؟
-وقتی زمینو نگاه کردم یه دکمه پیرهن روی زمین بود.
-خب این چه ربطی به محمدرضا داره؟؟؟
-گوش کن...وقتی اونشب رفتم خونشون محمدرضا اصرار کرد که منو برسونه.
حنانه با چشم هایم گرد شده گفت:
-برسونه؟؟؟؟
-آره.
-مگه رانندگی یادشه؟؟؟؟
-همین دیگه یه سوتی دیگه...
-یعنی چی...
-خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندگی میکنه...
-پس...یعنی یادشه؟
-مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!!
-خب بقیشو بگو.
-آهان! بعد وقتی به لباسش نگاه کردم دکمه ی رو پیرهنش افتاده بود.
-خب...خب...شاید یه دکمه ی دیگه بود.
-نه حنانه اون دکمه ای که توی خونه بود دقیقا شبیه دکمه ی لباس محمدرضا بود...
-وای خدای من.یعنی تو میگی محمدرضا اونجا بود؟؟؟آخه چطوری...
-نمیدونم...دارم گیج میشم...
-میخوای چیکار کنی؟؟؟
-صبر...
-دیوونه شدی؟؟؟
-نمیدونم محمدرضا چرا داره این کارهارو میکنه. ولی هرچی هست دلیل داره...نمیخوام ازش بپرسم میخوام ببینم خودش میخواد چیکار کنه.زمان همه چیزو حل میکنه.
حنانه نفس عمیقی کشیدو گفت:
-منو در جریان کارات قرار بده.
همان لحظه استاد سرکلاس آمد...
تمام طول ساعت را در رویا بودم...به اتفاق هایی که برایم می افتاد فکر میکردم.
به محمدرضا به گذشته به حال به آینده...
نمیدونم هدفش از این کارا چیه ...
دکتر گفته فراموشی گرفته...
قطعا گرفته وقتی اونطور توی بیمارستان اشک منو دید زمین خوردن منو دید...
نگاه های توی بیمارستان نگاه های محمدرضا نبود...
ولی نگاه دیروز توی پارک...همون نگاه قدیمی خودش بود...
سر در نمیارم...
سر در نمیارم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
-خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندگی میکنه...
-پس...یعنی یادشه؟
-مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!!......
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت هــفـدهــم
صبح ساعت شش از خواب بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن.
سمت آشپزخانه رفتم مادرم هم مثل همیشه بیدار بودو برایم صبحانه درست میکرد...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان قشنگم.
-به به سلام دختر خوبم صبحت بخیر.
-صبح شمام بخیر.
-خوشحالیا؟
خندیدم و گفتم:
-خوشحال که هستم ولی هنوزم خوشحال خوشحال نیستم...
-چرا؟؟؟
-بخاطر همین قضیه هایی که بهش مشکوکم.
-یعنی چی.
لقمه ای داخل دهانم گذاشتم و گفتم:
-نمیدونم...
-دکتر تو آخر با این کارات یا منو میکشی یا خودتو.
چای توی گلوم پرید و گفتم:
-مامان چی میگی این چه حرفیه.
-خب درست برو بگو پسر مشکلت چیه؟؟؟؟
-زمان خودش همه چیز رو معلوم میکنه.
مادرم نفس عمیقی کشیدو گفت:
-از دست تو...
-مامان؟
-بله؟؟
-من بعد حوزه میرم یه جایی.
-کجا؟؟؟
-میرم یه جایی کار دارم زود برمیگردم.
-نمیگی کجا؟؟؟
-باید یه چیزی برام مشخص بشه، امشب که اومدم خونه همه چیزو برات تعریف میکنم.
-هعی...باشه عزیزم.
از جایم بلند شدم بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و بعد هم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم...
***
صدای همهمه درون گوشم پیچیده بود... بین آن همهمه دنبال حنانه می گشتم...
ناگهان چشمم بهش خورد.
از دور صدایش زدم:
-حنانه...
اما گویی نشنید...
-حنانــــــــــــــــــــــــــه...
دستم را بالا بردم و دو مرتبه گفتم:
-حنانــــــــه...
ناگهان برگشت.
-إ سلام فاطمه زهرا!
-سلام.بیا اینجا ببینم.
سمت من آمد لبخندی دستش را روبه رویم گرفت و گفت:
-چطوری.
-مرسی.حنانه؟؟
-چیه؟؟چرا انقدر نا آرومی.
-یادته که درباره ی محمدرضا چیا بهت گفتم؟
-خب؟؟؟؟
-رفتارش عوض شده!!!
-یعنی چی؟؟
-یعنی چی نداره.به کل شده یه آدم دیگه.
-چطوری شده نمیفهمم...
-ای بابا.تغییر کرده دیگه مهربون شده!!! دیروز باهم رفته بودیم بیرون هی بحثو کش میداد...ازم عذرخواهی کرد خیلی مشکوک میزنه.
حنانه همانطور به چهره ی من زل زده بود.
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
-تو دیوونه ای.
-وا چرا؟؟؟
-بیا بریم سر کلاس.
همینطور که راه میرفتیم ادامه داد:
-این رفتارا عادیه.
-نه برا آدمی که تا دو روز پیش نمیخواست سر به تنم باشه.
-نمیدونم والا...
-تازه...
-چی؟؟؟
-اونروز از حوزه که برمیگشتم رقتم خونه خودم.
-خب؟؟؟
-یکی قبل من اونجا بوده.
پشت صندلی هایمان نشستیم حنانه ادامه داد:
-واقعا؟؟؟؟کی؟؟؟؟
-نمیدونم کی بوده...
حنانه نگران گفت:
-نکنه...نکنه دزد بوده؟؟!!!
-نه بابا اگر دزد بود یه چیزی می دزدید...
-مگه کسی کلیدو داره؟؟؟
-نه غیر منو محمدرضا کسی نداره اما مادرش میگفت کلید دست باباشه.محمدرضا که یادش نمیاد خونه ای داشته!!!
-راست میگی...
-ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!!
-نشونی؟؟؟!!!
-آره. اونروز وقتی رفتم توی اتاق...آره دقیقا رفتم توی اتاق و روبه روی آیینه نشستم.
-خب؟؟؟
-وقتی زمینو نگاه کردم یه دکمه پیرهن روی زمین بود.
-خب این چه ربطی به محمدرضا داره؟؟؟
-گوش کن...وقتی اونشب رفتم خونشون محمدرضا اصرار کرد که منو برسونه.
حنانه با چشم هایم گرد شده گفت:
-برسونه؟؟؟؟
-آره.
-مگه رانندگی یادشه؟؟؟؟
-همین دیگه یه سوتی دیگه...
-یعنی چی...
-خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندگی میکنه...
-پس...یعنی یادشه؟
-مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!!
-خب بقیشو بگو.
-آهان! بعد وقتی به لباسش نگاه کردم دکمه ی رو پیرهنش افتاده بود.
-خب...خب...شاید یه دکمه ی دیگه بود.
-نه حنانه اون دکمه ای که توی خونه بود دقیقا شبیه دکمه ی لباس محمدرضا بود...
-وای خدای من.یعنی تو میگی محمدرضا اونجا بود؟؟؟آخه چطوری...
-نمیدونم...دارم گیج میشم...
-میخوای چیکار کنی؟؟؟
-صبر...
-دیوونه شدی؟؟؟
-نمیدونم محمدرضا چرا داره این کارهارو میکنه. ولی هرچی هست دلیل داره...نمیخوام ازش بپرسم میخوام ببینم خودش میخواد چیکار کنه.زمان همه چیزو حل میکنه.
حنانه نفس عمیقی کشیدو گفت:
-منو در جریان کارات قرار بده.
همان لحظه استاد سرکلاس آمد...
تمام طول ساعت را در رویا بودم...به اتفاق هایی که برایم می افتاد فکر میکردم.
به محمدرضا به گذشته به حال به آینده...
نمیدونم هدفش از این کارا چیه ...
دکتر گفته فراموشی گرفته...
قطعا گرفته وقتی اونطور توی بیمارستان اشک منو دید زمین خوردن منو دید...
نگاه های توی بیمارستان نگاه های محمدرضا نبود...
ولی نگاه دیروز توی پارک...همون نگاه قدیمی خودش بود...
سر در نمیارم...
سر در نمیارم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۹.۹k
۲۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.