به مانند راننده های محتاط که همیشه هر سه آینه ماشین را نگ
به مانند راننده های محتاط که همیشه هر سه آینه ماشین را نگاه میکنند میماند ، احتیاطی افراطی ، احتیاطی که شاید از سر ترس باشد ، شاید از سر خاطرات مبهم ، و شاید از سر هزاران چیز دیگر که تنها خود آدم پشت فرمان میداند و بس ،
به مانند همان لحظه ای میماند که آدم پشت فرمان در هر آینه ای شبحی از ماشین های دیگر هم میبیند فرمان را کج میکند سمت دیگری تا باد ماشین های دیگر هم با او برخورد نکند ، به مانند همین می ماند ، شاید از سر ترس باشد و یا شاید از سر خاطراتی که به مانند افیون ذهن را در اسارت نگه داشته است
به مانند همین می ماند ، آدم گریزی را عرض میکنم
آدم گریزی از آنجایی شروع میشود که حتی با نوشته ی روی آینه بغل ماشین هم ترس ات میگیرد ، همان جایی که نوشته است اجسام از آنچه که در آینه میبینید به شما نزدیک ترند !
از آنجایی شروع میشود که هر موجود زنده ای قدمی به شما نزدیک میشود شما به همان اندازه یک قدم از او فاصله میگیرید ، انگار که مغزتان نقش رادار را بازی کند ، انگار که یک مرز برای نزدیک شدن به شما وجود داشته باشد که عبور از آن سال هاست کاری بوده بس عبث و نشدنی ، میدانی انگار که بعد از یک رنسانس در درونتان این مرز برای مراقبت از خودتان بوجود آمده باشد
از آنجایی که همه ی دنیا در درون دل ات میشود یک تیزر تبلیغاتی از غروب جمعه ی لعنتی ، از آنجایی که میدانی اینبار را اگر حرف نزنی کلمات تو را زنده به گور خواهند کرد ، از آنجایی که میدانی بابت هر لحظه ی این سکوت چه تاوان سهمگینی را باید پس بدهی
اما همیشه برایم کار دنیا مثل یک راز ، اسرار آمیز و دلفریب بوده است .
آنجایی که همیشه فقط آدمی است که میتواند درمان آدمی باشد ، آنجایی ش که آدمی میتواند مرحم بشود بروی تمام زخم هایی که سال هاست باز مانده است
و بالاخره روزی ناگهان چشم باز میکنی و در کنارت کسی را میبینی که وقتی حواست به هیچ جای دنیا نیست از تو عکس هایی میگیرد با تاریخ مصرفی اندازه ی صد ها سال ، ناگهان احساس میکنی یکی هست که برایت با تمام وسواسی که دارد میوه میشورد ، پوست میکند ، می آید کنارت مینشیند و تو را دعوت میکند به کمی زندگی کردن
یک روز ناگهان میبینی کسی در کنارت است که راز از بین بردن خستگی انباشته شده ی تمام این سال ها از تنت را بدون تقلب بلد است و آنطور تورا از چنگ ریز و درشت های زندگی رهایی میبخشاند که تو مات و مبهوت میمانی ، میمانی و تماشا میکنی
ناگهان یکی را کنارت میبینی که شانه های تورا با هیچ بالشتی در دنیا طاق نمیزند که نمیزند ، ناگهان یکی را کنارت میبینی که تو را بلد است ، کسی که نیاز به توضیح ندارد ، کسی که انگار یک کادویی گرانبهاست از طرف دنیایی که خیر اش به هیچکس نرسیده
ناگهان یکی می آید و در کنارت حس اش میکنی ، کسی که نوشیدن چایی تازه دَم کنار پنجره آن هم در اوایل مهر ماه ، درست همان زمانی که هوا حساب کارش دست خودش هم نیست و نمیداند که میخواهد گرم باشد یا سرد میشود الویت زندگی اش
و ناگهان روزی در یک زمستان از سال های دور ، همانطور که منتظر برفی هستی که هواشناسی شب گذشته وعده اش را داده است روی نرده های بالکن مینشینی و میبینی کسی روبروی تو دارد یک نخ سیگار را شریکی با تو میکشد که انگار دنیا بدون او فرضی است محال ، فرضی است بیهوده
و بعد نگاهی به آخرین نقطه ای که در آسمان میتوانی ببینی میکنی و با همان تبسمی که سال ها از یادش برده بودی تشکری میکنی از دنیا ، از دنیای لعنتی ، بابت کادویی که برای همه ی این سال ها تقدیم ات کرد
میدانی فکر میکنم از دنیا هم میتوان به آسانی فرار کرد ، آدمی میتواند دمش را بندازد روی کولش و از این دنیای لعنتی هم فرار کند به شرط آنکه همراهی داشته باشد ، همراهی که آدم را از حفظ باشد ، همراهی که در اوج آدم گریزی ذره ذره تو را اهلی کرده باشد
و تو نمیدانی که چقدر لذت بخش است این فرار دو نفره ی بزرگ ، از این دنیای نابخشودنی
همین
#پویان_اوحدی |
به مانند همان لحظه ای میماند که آدم پشت فرمان در هر آینه ای شبحی از ماشین های دیگر هم میبیند فرمان را کج میکند سمت دیگری تا باد ماشین های دیگر هم با او برخورد نکند ، به مانند همین می ماند ، شاید از سر ترس باشد و یا شاید از سر خاطراتی که به مانند افیون ذهن را در اسارت نگه داشته است
به مانند همین می ماند ، آدم گریزی را عرض میکنم
آدم گریزی از آنجایی شروع میشود که حتی با نوشته ی روی آینه بغل ماشین هم ترس ات میگیرد ، همان جایی که نوشته است اجسام از آنچه که در آینه میبینید به شما نزدیک ترند !
از آنجایی شروع میشود که هر موجود زنده ای قدمی به شما نزدیک میشود شما به همان اندازه یک قدم از او فاصله میگیرید ، انگار که مغزتان نقش رادار را بازی کند ، انگار که یک مرز برای نزدیک شدن به شما وجود داشته باشد که عبور از آن سال هاست کاری بوده بس عبث و نشدنی ، میدانی انگار که بعد از یک رنسانس در درونتان این مرز برای مراقبت از خودتان بوجود آمده باشد
از آنجایی که همه ی دنیا در درون دل ات میشود یک تیزر تبلیغاتی از غروب جمعه ی لعنتی ، از آنجایی که میدانی اینبار را اگر حرف نزنی کلمات تو را زنده به گور خواهند کرد ، از آنجایی که میدانی بابت هر لحظه ی این سکوت چه تاوان سهمگینی را باید پس بدهی
اما همیشه برایم کار دنیا مثل یک راز ، اسرار آمیز و دلفریب بوده است .
آنجایی که همیشه فقط آدمی است که میتواند درمان آدمی باشد ، آنجایی ش که آدمی میتواند مرحم بشود بروی تمام زخم هایی که سال هاست باز مانده است
و بالاخره روزی ناگهان چشم باز میکنی و در کنارت کسی را میبینی که وقتی حواست به هیچ جای دنیا نیست از تو عکس هایی میگیرد با تاریخ مصرفی اندازه ی صد ها سال ، ناگهان احساس میکنی یکی هست که برایت با تمام وسواسی که دارد میوه میشورد ، پوست میکند ، می آید کنارت مینشیند و تو را دعوت میکند به کمی زندگی کردن
یک روز ناگهان میبینی کسی در کنارت است که راز از بین بردن خستگی انباشته شده ی تمام این سال ها از تنت را بدون تقلب بلد است و آنطور تورا از چنگ ریز و درشت های زندگی رهایی میبخشاند که تو مات و مبهوت میمانی ، میمانی و تماشا میکنی
ناگهان یکی را کنارت میبینی که شانه های تورا با هیچ بالشتی در دنیا طاق نمیزند که نمیزند ، ناگهان یکی را کنارت میبینی که تو را بلد است ، کسی که نیاز به توضیح ندارد ، کسی که انگار یک کادویی گرانبهاست از طرف دنیایی که خیر اش به هیچکس نرسیده
ناگهان یکی می آید و در کنارت حس اش میکنی ، کسی که نوشیدن چایی تازه دَم کنار پنجره آن هم در اوایل مهر ماه ، درست همان زمانی که هوا حساب کارش دست خودش هم نیست و نمیداند که میخواهد گرم باشد یا سرد میشود الویت زندگی اش
و ناگهان روزی در یک زمستان از سال های دور ، همانطور که منتظر برفی هستی که هواشناسی شب گذشته وعده اش را داده است روی نرده های بالکن مینشینی و میبینی کسی روبروی تو دارد یک نخ سیگار را شریکی با تو میکشد که انگار دنیا بدون او فرضی است محال ، فرضی است بیهوده
و بعد نگاهی به آخرین نقطه ای که در آسمان میتوانی ببینی میکنی و با همان تبسمی که سال ها از یادش برده بودی تشکری میکنی از دنیا ، از دنیای لعنتی ، بابت کادویی که برای همه ی این سال ها تقدیم ات کرد
میدانی فکر میکنم از دنیا هم میتوان به آسانی فرار کرد ، آدمی میتواند دمش را بندازد روی کولش و از این دنیای لعنتی هم فرار کند به شرط آنکه همراهی داشته باشد ، همراهی که آدم را از حفظ باشد ، همراهی که در اوج آدم گریزی ذره ذره تو را اهلی کرده باشد
و تو نمیدانی که چقدر لذت بخش است این فرار دو نفره ی بزرگ ، از این دنیای نابخشودنی
همین
#پویان_اوحدی |
۱۲.۶k
۱۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.