"تکپارتی از نامجونی"
"تکپارتی از نامجونی"
امروز ششمین جلسه تراپیت بود
به سرعت وارد اتاق تراپیستت شدی و روی مبل رو به روی میز نشستی
کیفت رو روی میز وسط اتاق گذاشتی و بعد از نگاه کردن بهش شروع به حرف زدن کردی: این ماه آخر خیلی عجیب بود..همه چی.. همهچیز ازار دهنده بود..یه چیزی همش داره اذیتم میکنه..همش..دارم یه بوی وحشتناک حس میکنم..وسواس گرفتم..همه ظرف ها رو چندین بار میشورم..فرش ها رو تعداد دفعات زیادی جارو میکشم.. میترسم بوی خون بدم! همش حس میکنم همه جا مو هست..توی غذاها..لباسام..همش دنبال مو میگردم.. به تازگی.. *آروم حرف زدن رو متوقف میکنی و چند دقیقه سکوت میکنی تا اتفاق جدیدی رو بیان کنی* اواخر این ماه اتفاق خیلی افتاد، حدود دو سه هفته پیش پسر عموم ازم خواستگاری کرد و پدرم بهم گفت برای ارث و میراث پدری باید با پسر عموم ازدواج کنم..ولی همین دو سه روز پیش پدرم خبر داد که پسر عموم غیب شده و هنوز نتونستم پیداش کنن!
درواقع...خیلی از آدم های که باهاشون ارتباط داشتم غیب شدن!
صدای تراپیستت برای لحظه ایی شنیده شد: مثلا چه کسایی غیب شدن؟ دونه دونه بگو..!
شروع به فکر کردن کردی: اول از همه استاد دانشگاهم همونی که سر نمره ندادن باهاش دعوا کردم و از کلاس بیرونم کرد غیب شد..پسر عموم غیب شد..بعدش همکلاسیم که برای تولدم بهم دستهگل کادو داده بود گم شد..
از روی میل بلند شدی و همراه با قدم زدن توضیح دادی: و بعدش پسری که همباشگاهیم بود و باهاش به پارم میرفتم غیب شد..عجیب نیست؟
دوبار با خودکار روی میز کوبید و از روی میز بلند شد و به سمتت اومد
آروم آروم قدم میزد و تو رو به لبه دیوار نزدیک میکرد: خب.. عجیب نیست.. بالاخره..نزدیکت شده بودن دیگه!!
تو رو به لبه دیوار چسبوند و دستشو کنار بدنت روی دیوار گذاشت و سرش رو خم کرد و کنار گوشت زمزمه کرد: وقتی بهت نزدیک شدن باید فکر اینجاش رو هم میکردن
درحالی که حرف میزد لب هاش به لاله گوشت برخورد میکرد و دوباره حرف زد: منم حساب کار رو گذاشتم کف دستشون و کشتمشون...بویاییِ قوی ای داری..خیلی خوب بوی خون رو حس کردی دارلینگ..
*لاله گوشت رو میبوسه و نفس میکشه
دستاش روی انحنای کمرت کشیده میشه: از یه تراپیست روانی که عاشق مراجعه کنندهش شده چه انتظاری داری؟ معلومه که همه رو به خاطرت کشتم!
صدات از زمزمه ضعیف تر بود: چ..چی میگی نامجونا؟؟
*از شنیدن اینکه "نامجونا" صداش کردی ابرو هاش رو درهم کشید و به وضوح لذت برد: دوباره بگو..بهم بگو نامجونا..بگو..من برای تو رام میشم سوییت هارت!!
خبخبخبخببب بلوبریام یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه بوس بهتون
امروز ششمین جلسه تراپیت بود
به سرعت وارد اتاق تراپیستت شدی و روی مبل رو به روی میز نشستی
کیفت رو روی میز وسط اتاق گذاشتی و بعد از نگاه کردن بهش شروع به حرف زدن کردی: این ماه آخر خیلی عجیب بود..همه چی.. همهچیز ازار دهنده بود..یه چیزی همش داره اذیتم میکنه..همش..دارم یه بوی وحشتناک حس میکنم..وسواس گرفتم..همه ظرف ها رو چندین بار میشورم..فرش ها رو تعداد دفعات زیادی جارو میکشم.. میترسم بوی خون بدم! همش حس میکنم همه جا مو هست..توی غذاها..لباسام..همش دنبال مو میگردم.. به تازگی.. *آروم حرف زدن رو متوقف میکنی و چند دقیقه سکوت میکنی تا اتفاق جدیدی رو بیان کنی* اواخر این ماه اتفاق خیلی افتاد، حدود دو سه هفته پیش پسر عموم ازم خواستگاری کرد و پدرم بهم گفت برای ارث و میراث پدری باید با پسر عموم ازدواج کنم..ولی همین دو سه روز پیش پدرم خبر داد که پسر عموم غیب شده و هنوز نتونستم پیداش کنن!
درواقع...خیلی از آدم های که باهاشون ارتباط داشتم غیب شدن!
صدای تراپیستت برای لحظه ایی شنیده شد: مثلا چه کسایی غیب شدن؟ دونه دونه بگو..!
شروع به فکر کردن کردی: اول از همه استاد دانشگاهم همونی که سر نمره ندادن باهاش دعوا کردم و از کلاس بیرونم کرد غیب شد..پسر عموم غیب شد..بعدش همکلاسیم که برای تولدم بهم دستهگل کادو داده بود گم شد..
از روی میل بلند شدی و همراه با قدم زدن توضیح دادی: و بعدش پسری که همباشگاهیم بود و باهاش به پارم میرفتم غیب شد..عجیب نیست؟
دوبار با خودکار روی میز کوبید و از روی میز بلند شد و به سمتت اومد
آروم آروم قدم میزد و تو رو به لبه دیوار نزدیک میکرد: خب.. عجیب نیست.. بالاخره..نزدیکت شده بودن دیگه!!
تو رو به لبه دیوار چسبوند و دستشو کنار بدنت روی دیوار گذاشت و سرش رو خم کرد و کنار گوشت زمزمه کرد: وقتی بهت نزدیک شدن باید فکر اینجاش رو هم میکردن
درحالی که حرف میزد لب هاش به لاله گوشت برخورد میکرد و دوباره حرف زد: منم حساب کار رو گذاشتم کف دستشون و کشتمشون...بویاییِ قوی ای داری..خیلی خوب بوی خون رو حس کردی دارلینگ..
*لاله گوشت رو میبوسه و نفس میکشه
دستاش روی انحنای کمرت کشیده میشه: از یه تراپیست روانی که عاشق مراجعه کنندهش شده چه انتظاری داری؟ معلومه که همه رو به خاطرت کشتم!
صدات از زمزمه ضعیف تر بود: چ..چی میگی نامجونا؟؟
*از شنیدن اینکه "نامجونا" صداش کردی ابرو هاش رو درهم کشید و به وضوح لذت برد: دوباره بگو..بهم بگو نامجونا..بگو..من برای تو رام میشم سوییت هارت!!
خبخبخبخببب بلوبریام یه لایک و کامنت کوچولو میتونه خیلی خوشحالم کنه بوس بهتون
۳۳.۵k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.