لطفا کپشن رو بخونید...
لطفا کپشن رو بخونید...
نسرین دختر مهری خانم همسایهمان، چند سالی را به دنبال شوهر بود. دختری با روحیه ی بی قرار و چشمانی معصوم.
یک روز با اشتیاق در راهرو میگفت باید شما را با فلانی آشنا کنم نمیدانی چه آقاست! ... و یک روز بی سلام و خداحافظی یکطوری که چشمانِ پف کرده اش را نبینیم از کنار ما میدوید بیرون. چند وقت بعد هم با لحنی طلبکارانه میگفت «با فلانی کات کرده!» و تا ما را تعجب زده میدید ادامه میداد: «نمیدانم چرا بخت من اینطور شده! طرف حاضر نمیشود به خاطر من یک سیگار کوفتی را بگذارد کنار. مگر چه کوفتیست این سیگار!؟»
هرچند وقت یکبار قرار میشد که با شخصی از طرف نسرین که تصادفا آقاتر هم بود آشنا بشوم اما هیچگاه کار به قرار نمیکشید... همیشه میگفت «تو مثل برادرمی، تو مردها را خوب میشناسی، تو مردِ مرا تایید کنی کافیست.»آخر پدرِ نسرین چند سالی میشود که بین ما نیست.
آبان ماه بود که برای امر کاری به زنجان رفته بودم، نسرین کنار حوض با تلفن صحبت میکرد، با اشاره خداحافظی کردم و تا آذر برنگشتم. در همان سفر مادرم تماس گرفت و گفت مهری خانم با شیرینی درِ خانه را کوبیده و ما را به مراسم عقد نسرین دعوت کرده.. گوشی را که مادرم قطع کرد بلافاصله با نسرین تماس گرفتم. پاسخ نداد. بعد از چند دقیقه خودش زنگ زد. سلام نکرده با صدای بلند گفت: «نمیدانی چه آقاست...» با خنده پرسیدم چرا چی شد با ایشان که یکهو؟ جواب داد، «وقتی متوجه شد از بوی سیگار بیزارم لبخند زد و سیگارش را برای همیشه گذاشت کنار»...
انگار که بالاخره یک نفر نتوانست دلِ این دختر را بشکند. اصلا به نظرم عشق همین است، یکجا یک نفر پیدا میشود که حاضر نیست دلت را بشکند و تو اینگونه با او، همه غمهای دنیا را فراموش میکنی.
#امیر_علی_ق
نسرین دختر مهری خانم همسایهمان، چند سالی را به دنبال شوهر بود. دختری با روحیه ی بی قرار و چشمانی معصوم.
یک روز با اشتیاق در راهرو میگفت باید شما را با فلانی آشنا کنم نمیدانی چه آقاست! ... و یک روز بی سلام و خداحافظی یکطوری که چشمانِ پف کرده اش را نبینیم از کنار ما میدوید بیرون. چند وقت بعد هم با لحنی طلبکارانه میگفت «با فلانی کات کرده!» و تا ما را تعجب زده میدید ادامه میداد: «نمیدانم چرا بخت من اینطور شده! طرف حاضر نمیشود به خاطر من یک سیگار کوفتی را بگذارد کنار. مگر چه کوفتیست این سیگار!؟»
هرچند وقت یکبار قرار میشد که با شخصی از طرف نسرین که تصادفا آقاتر هم بود آشنا بشوم اما هیچگاه کار به قرار نمیکشید... همیشه میگفت «تو مثل برادرمی، تو مردها را خوب میشناسی، تو مردِ مرا تایید کنی کافیست.»آخر پدرِ نسرین چند سالی میشود که بین ما نیست.
آبان ماه بود که برای امر کاری به زنجان رفته بودم، نسرین کنار حوض با تلفن صحبت میکرد، با اشاره خداحافظی کردم و تا آذر برنگشتم. در همان سفر مادرم تماس گرفت و گفت مهری خانم با شیرینی درِ خانه را کوبیده و ما را به مراسم عقد نسرین دعوت کرده.. گوشی را که مادرم قطع کرد بلافاصله با نسرین تماس گرفتم. پاسخ نداد. بعد از چند دقیقه خودش زنگ زد. سلام نکرده با صدای بلند گفت: «نمیدانی چه آقاست...» با خنده پرسیدم چرا چی شد با ایشان که یکهو؟ جواب داد، «وقتی متوجه شد از بوی سیگار بیزارم لبخند زد و سیگارش را برای همیشه گذاشت کنار»...
انگار که بالاخره یک نفر نتوانست دلِ این دختر را بشکند. اصلا به نظرم عشق همین است، یکجا یک نفر پیدا میشود که حاضر نیست دلت را بشکند و تو اینگونه با او، همه غمهای دنیا را فراموش میکنی.
#امیر_علی_ق
۱۳.۵k
۲۶ مهر ۱۴۰۰