درخواستی کیم نامجون
#درخواستی #کیم_نامجون
یکسالی میشد که با کیم نامجون لیدر گروه بزرگی به اسم BTS رابطه داشتم قرارهامون مخفیانه بود و فقط کمپانی خبر داشت، خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و حتی سرکار هم با یه پیامک "دوست دارم"
به همدیگه میفهموندیم که هر ثانیه به هم فکر میکنیم و چقدر همدیگه رو دوست داریم، نامجون گاهی اوقات با هدیه های کوچیک و بزرگ ذوق زدم میکرد، بعضی وقتا ساسنک فنای نامجون تعقیبم میکردن و خیلی میترسیدم اما نامجون همیشه مراقبم بود و ازم محافظت میکرد هیچ وقت اجازه نمیداد یه خط کوچیک هم روم بیفته، راستی اون کمی دست و پا چلفتی بود اما هیچ وقت با این موضوع مشکلی نداشتم چون بشدت کیوت بود=)
این خاطرات خوب ما بود...روزای خوشی که طی یکسال باهم تجربه کردیم.
دو هفته تمام بخاطر برنامه کاری شلوغ نامجون همدیگه رو ندیده بودیم حتی نمیتونست جواب تلفنامو بده با یه مسیج کوتاه بهم میگفت که کار داره؛ دوهفته شد سه هفته...عصرِ آخر هفته بود رفتم درخونه نامجون و با کلید یدکی که داشتم وارد خونه شدم و با دیدن وضع خونه ماتم برد...لباسای نامجون و...لباسای زنونه روی زمین پخش و پلا بود با شنیدن صدای دختری از طبقه بالا به خودم اومدم و ناباورانه از پله ها بالا رفتم و در اتاقو باز کردم...چیزی که میدیدمو باور نمیکردم اشک جلوی دیدمو تار کرده بود احساس سنگینی عجیبی روی قفسه سینم نشست و نفس کشیدنو برام سخت کرد، نامجون از رو دختره بلند شد و به سمتم اومد
_اجازه بده برات توضیح بدم
+برنامه شلوغ کاریت این بود..؟!
_ا/ت اگه اجازه بدی قانعت میکنم
،+قانعم کنی؟! میخوای بگی این چیزی که دارم میبینم یه توهمه؟؟ یا کمپانی مجبورت کرده بهم خیانت کنی؟؟...روزی که بهم پیشنهاد دادی رو یادته؟...بهت گفتم از عشق میترسم..تو گفتی هیچ وقت بهم آسیب نمیزنی و الان میخوای قانعم کنی که چرا بهم خیانت کردی...!
_ا/ت..
《ادامه در کامنت》
یکسالی میشد که با کیم نامجون لیدر گروه بزرگی به اسم BTS رابطه داشتم قرارهامون مخفیانه بود و فقط کمپانی خبر داشت، خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و حتی سرکار هم با یه پیامک "دوست دارم"
به همدیگه میفهموندیم که هر ثانیه به هم فکر میکنیم و چقدر همدیگه رو دوست داریم، نامجون گاهی اوقات با هدیه های کوچیک و بزرگ ذوق زدم میکرد، بعضی وقتا ساسنک فنای نامجون تعقیبم میکردن و خیلی میترسیدم اما نامجون همیشه مراقبم بود و ازم محافظت میکرد هیچ وقت اجازه نمیداد یه خط کوچیک هم روم بیفته، راستی اون کمی دست و پا چلفتی بود اما هیچ وقت با این موضوع مشکلی نداشتم چون بشدت کیوت بود=)
این خاطرات خوب ما بود...روزای خوشی که طی یکسال باهم تجربه کردیم.
دو هفته تمام بخاطر برنامه کاری شلوغ نامجون همدیگه رو ندیده بودیم حتی نمیتونست جواب تلفنامو بده با یه مسیج کوتاه بهم میگفت که کار داره؛ دوهفته شد سه هفته...عصرِ آخر هفته بود رفتم درخونه نامجون و با کلید یدکی که داشتم وارد خونه شدم و با دیدن وضع خونه ماتم برد...لباسای نامجون و...لباسای زنونه روی زمین پخش و پلا بود با شنیدن صدای دختری از طبقه بالا به خودم اومدم و ناباورانه از پله ها بالا رفتم و در اتاقو باز کردم...چیزی که میدیدمو باور نمیکردم اشک جلوی دیدمو تار کرده بود احساس سنگینی عجیبی روی قفسه سینم نشست و نفس کشیدنو برام سخت کرد، نامجون از رو دختره بلند شد و به سمتم اومد
_اجازه بده برات توضیح بدم
+برنامه شلوغ کاریت این بود..؟!
_ا/ت اگه اجازه بدی قانعت میکنم
،+قانعم کنی؟! میخوای بگی این چیزی که دارم میبینم یه توهمه؟؟ یا کمپانی مجبورت کرده بهم خیانت کنی؟؟...روزی که بهم پیشنهاد دادی رو یادته؟...بهت گفتم از عشق میترسم..تو گفتی هیچ وقت بهم آسیب نمیزنی و الان میخوای قانعم کنی که چرا بهم خیانت کردی...!
_ا/ت..
《ادامه در کامنت》
۱۲.۳k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.