فیک بانوی اول پارت اخر
فیک بانوی اول پارت ۶ اخر
پرش زمانی به هفتهی بعد
کوک ویو
من زیاد با ا/ت خوب نبودم راستش تو این هفته
پدرم مرد و من امپراطور شدم و با ندیمه ام
جوسویونگ ازدواج کردم
€ امپراطور
+ بله
€ من با چشمانم دیدم ملکه ی اول از کاخ
سلطنتی طلا دزدید....
+ چه چی
€ خودتون ببینین از طلاهاتون کم شده
+ اره اون دختره احمق لعنتی
+ سرباز
سرباز: برو ملکه ی اول رو دستگیر کن و جای باز جویی رواماده
ا/ت ویو
با بورام تو اتاق نشسته بدم که یهو یه سرباز اومد
دست منو بست و برد
_ چیکار میکنی چطورجرعت میکنی ها
منو به صندلی بستن و رفتن
دیدم پسر داییم با یه زن وارد شد
+ چطور جرعت کردی ها؟؟(عربده)
_ چیو امپراطور (تمام حرفاش نیمه بلند نیمه عادیه چون با کوک فاصله زیاده)
€ از کاخ امپراطور دزدی میکنی زنیکه(داد)
_ چی من
_ اصن تو کی هستی که اینو میگی
€ (پوزخند) تو منو نمیشناسی؟
_ نع باید بشناسم؟
€ من ملکه ی دوم بانو جوسویونگ هستم
_ جوسویونگ ؟
_ اوه ندیمه جوسویونگ...
€ ندیمه چطور جرعت میکنی به من بگی ندیمه؟
_ یادته تو مرز منو ول کردیو رفتی؟ (اینجا مثل همیشه فقط با کمی بغض همشو اینجوری تصور کنین)
_ تو باید از اون سم میخوردی یا با من میومدی و تا آخرش میموندی
€ امکان نداره تو مردی (عادی)
_ و بله ندیمه جوسویونگ
+ چطور جرعت میکنی بگی ندیمه؟ (عربده)
_ درست فهمیدی من چانگ ا/ت دختر امپراطور سابق و بانوی اول این کشور بودم (داد و بعض و گریه بی صدا)
+ چه چی؟ (عربده)
_ من اگه بخوام انتقام بگیرم هیچوقت نمیام
نمیدونم چقدر طلا بدزدم من یه انتقام ایی دلم (داد و بغض و گریه)
و چشمام سیاهی رف
کوک ویو
اون دختر عمه ام بود امکان نداره جملشو با ایی دلم تموم کرد سرش به یه طرف افتاد اون بیهوش شد؟
+ هی دستاشو باز کنین (عربده نگران پامیشه میره سمت ا/ت)
ا/تو بغلم گرفتم و بردم سمت جایگاهش
+ طبیبو خبر کنین (عربده نگران)
وقتی طبیب داشت ا/تو مراجعه میکرد رفتم
سمت اقامتگاه جوسویونگ
درو باز کردم یه صندوقچه که درش قفل نبود
وسط اونجا بود پام خورد به صندوقچه در
صندوقچه باز شد اون پر طلا های کاخ سلطنتی بود
یقه ی جوسو یونگ رو گرفتم کلی فوش نسارش کردم و گفتم اونو بکشن رفتم سمت اقامتگاه ا/ت
+ چیشد ؟ ( نگران کمی عصبی)
طبیب: عالیجناب هم حال ملکه و هم حال فرزندتون خوبه بهتون تبریک میگم
پرش زمانی به ۳ سال بعد
ا/ت ویو من موقعی که باردار بودم یه دختر و یه
پسر به دنیا اوردم هانول و سوهو امپراطور بورام
رو به جینگ فرستاد اونجا رو به سلطه کامل
نگرفت بورام هر هفته میاد بهم سر میزنه کوک
کاملا با من خوبه و من باهاش راحتم عشق بین ما به ووجود اومد عشق خیلی استوار
...................♡
پایان فیک بانوی اول
پرش زمانی به هفتهی بعد
کوک ویو
من زیاد با ا/ت خوب نبودم راستش تو این هفته
پدرم مرد و من امپراطور شدم و با ندیمه ام
جوسویونگ ازدواج کردم
€ امپراطور
+ بله
€ من با چشمانم دیدم ملکه ی اول از کاخ
سلطنتی طلا دزدید....
+ چه چی
€ خودتون ببینین از طلاهاتون کم شده
+ اره اون دختره احمق لعنتی
+ سرباز
سرباز: برو ملکه ی اول رو دستگیر کن و جای باز جویی رواماده
ا/ت ویو
با بورام تو اتاق نشسته بدم که یهو یه سرباز اومد
دست منو بست و برد
_ چیکار میکنی چطورجرعت میکنی ها
منو به صندلی بستن و رفتن
دیدم پسر داییم با یه زن وارد شد
+ چطور جرعت کردی ها؟؟(عربده)
_ چیو امپراطور (تمام حرفاش نیمه بلند نیمه عادیه چون با کوک فاصله زیاده)
€ از کاخ امپراطور دزدی میکنی زنیکه(داد)
_ چی من
_ اصن تو کی هستی که اینو میگی
€ (پوزخند) تو منو نمیشناسی؟
_ نع باید بشناسم؟
€ من ملکه ی دوم بانو جوسویونگ هستم
_ جوسویونگ ؟
_ اوه ندیمه جوسویونگ...
€ ندیمه چطور جرعت میکنی به من بگی ندیمه؟
_ یادته تو مرز منو ول کردیو رفتی؟ (اینجا مثل همیشه فقط با کمی بغض همشو اینجوری تصور کنین)
_ تو باید از اون سم میخوردی یا با من میومدی و تا آخرش میموندی
€ امکان نداره تو مردی (عادی)
_ و بله ندیمه جوسویونگ
+ چطور جرعت میکنی بگی ندیمه؟ (عربده)
_ درست فهمیدی من چانگ ا/ت دختر امپراطور سابق و بانوی اول این کشور بودم (داد و بعض و گریه بی صدا)
+ چه چی؟ (عربده)
_ من اگه بخوام انتقام بگیرم هیچوقت نمیام
نمیدونم چقدر طلا بدزدم من یه انتقام ایی دلم (داد و بغض و گریه)
و چشمام سیاهی رف
کوک ویو
اون دختر عمه ام بود امکان نداره جملشو با ایی دلم تموم کرد سرش به یه طرف افتاد اون بیهوش شد؟
+ هی دستاشو باز کنین (عربده نگران پامیشه میره سمت ا/ت)
ا/تو بغلم گرفتم و بردم سمت جایگاهش
+ طبیبو خبر کنین (عربده نگران)
وقتی طبیب داشت ا/تو مراجعه میکرد رفتم
سمت اقامتگاه جوسویونگ
درو باز کردم یه صندوقچه که درش قفل نبود
وسط اونجا بود پام خورد به صندوقچه در
صندوقچه باز شد اون پر طلا های کاخ سلطنتی بود
یقه ی جوسو یونگ رو گرفتم کلی فوش نسارش کردم و گفتم اونو بکشن رفتم سمت اقامتگاه ا/ت
+ چیشد ؟ ( نگران کمی عصبی)
طبیب: عالیجناب هم حال ملکه و هم حال فرزندتون خوبه بهتون تبریک میگم
پرش زمانی به ۳ سال بعد
ا/ت ویو من موقعی که باردار بودم یه دختر و یه
پسر به دنیا اوردم هانول و سوهو امپراطور بورام
رو به جینگ فرستاد اونجا رو به سلطه کامل
نگرفت بورام هر هفته میاد بهم سر میزنه کوک
کاملا با من خوبه و من باهاش راحتم عشق بین ما به ووجود اومد عشق خیلی استوار
...................♡
پایان فیک بانوی اول
- ۴.۹k
- ۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط