آن جا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم
آنجا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم
مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم
اینجا که منم ، حسرت از اندازه فزونست
خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم
آنجا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم
اینجا که منم ، عشق به سرحد کمالست
صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ندارد
مرغی چو من ، آشفته و افسانهسرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع
غم سوخت دل جمل یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شهزاده و شه ، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگیست
گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم
مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم
اینجا که منم ، حسرت از اندازه فزونست
خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم
آنجا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم
اینجا که منم ، عشق به سرحد کمالست
صبر است و سلوکست و سکوتست و رضا هم
آنجا که تویی باغی اگر هست ندارد
مرغی چو من ، آشفته و افسانهسرا هم
اینجا که منم جای تو خالیست به هر جمع
غم سوخت دل جمل یاران و مرا هم
آنجا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شهزاده و شه ، باده به دستند و گدا هم
اینجا که منم بس که دورویی و دورنگیست
گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم
۳۰۵
۱۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.