قسمت هفدهم فرار بزرگ

( قسمت هفدهم: فرار بزرگ )
.
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .
.
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .
.
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
.
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
.
بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
.
.
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .

پ‌.ن:
دوستانتون رو به خوندن داستان دعوت کنید

پیج مارو به د‌وستانتون معرفی کنید

تگ کنید

شما میتوانید داستان رو از هشتگ#عاشقانه_هایم_برای_توست دنبال کنید
دیدگاه ها (۱)

#کپی_آزاددوستت دارم مشکی ارام منمشکی زیبای من#دوستت_دارم #چا...

#کپی_آزادتمام عاشقانه هایت به کنارمن عاشق ان لحظه ای هستمکه....

( قسمت هجدهم: بی پناه ).اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون ح...

.( قسمت نوزدهم: زندگی در ایران ).به عنوان طلبه توی مکتب پذیر...

ازدواج از روی اجبار۲ ادامه پارت۱۲

سنگدلچپتر * 22 *رفتم توی اتاقم،تمام کمدم رو زیر و رو کردم تا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط