قسمت نوزدهم زندگی در ایران

.
( قسمت نوزدهم: زندگی در ایران )
.
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
.
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
.
.
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
.
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
.
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... پ‌.ن: ممنون که حمایتمون میکنین .دوستانتون رو به خوندن این داستان دعوت کنید

هشتگ مربوطه:#عاشقانه_هایم_برای_توست

اینم بخاطر شماعزیزا

امروز۴پست گذاشتم...
دیدگاه ها (۱)

( قسمت هجدهم: بی پناه ).اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون ح...

( قسمت هفدهم: فرار بزرگ ).حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ....

( قسمت بیستم: نذر چهل روزه ).همه رو ندید رد می کردم ... یکی ...

( قسمت بیست و یکم: دعوتنامه ) ..فردا، آخرین روز بود ... می ر...

یادته همیشه می گفتم دوس دارم از دور ببینمت؟ بعد تو لجباز می ...

چپتر ۱ _ دختر یتیمعصر بود. سایه دیوار های بلند و ترک خورده ی...

سه پارتی (درخواستی) P2

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط