مادربزرگم همیشه میگفت
مادربزرگـــــم همیشه میگفت :
قلبت که بی نظم زد ،
بدان که عاشقی ...
اشکت که بی اختیار سرازیر شد ،
بدان که دلتنگی ...
شبت که بی خواب گذشت ،
بدان که نگرانی ...
روزت که بی شوق آغاز شد ،
بدان که نا امیدی ...
سینه ات که بی جا آه کشید ،
بدان که پُرحسرتی ...
دلت که بی دلیل گرفت ،
بدان که تنهائــــــی ...
امروز تو نیستی مادربزرگ ، امّا ...
اما من به همهٔ آن حرفهایت رسیدم !
ایکاش قبل ِ رفتنت ،
چارهٔ این وقتایی که
برام پیش بینی کردی
را هم میگفتــــــی ...
ای دوست
بودنت سبز و دلت سبز و
حضورت سبز،
خانه ات گرم،
دلت نرم ...
چراغت روشن،
روزگارت آرام ...
قلبت که بی نظم زد ،
بدان که عاشقی ...
اشکت که بی اختیار سرازیر شد ،
بدان که دلتنگی ...
شبت که بی خواب گذشت ،
بدان که نگرانی ...
روزت که بی شوق آغاز شد ،
بدان که نا امیدی ...
سینه ات که بی جا آه کشید ،
بدان که پُرحسرتی ...
دلت که بی دلیل گرفت ،
بدان که تنهائــــــی ...
امروز تو نیستی مادربزرگ ، امّا ...
اما من به همهٔ آن حرفهایت رسیدم !
ایکاش قبل ِ رفتنت ،
چارهٔ این وقتایی که
برام پیش بینی کردی
را هم میگفتــــــی ...
ای دوست
بودنت سبز و دلت سبز و
حضورت سبز،
خانه ات گرم،
دلت نرم ...
چراغت روشن،
روزگارت آرام ...
- ۵۳۴
- ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط