*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت سیزدهم^
#یونگ_سو
وقتی جارو پهن کردم تا بخوام به تنها چیزایی ک فک میکردم این بود ک از کجا معلوم همون دختری باشم ک دویست سال پیش به دست خدایان کشته شده؟؟
مگ میشه؟من باید فرار کنم!!
همینجور ک به اینچیزا فکر میکردم و نقشه فرار میکشیدم خوابم برد،، فرداش بیدار ک شدم رفتم به اون جنگل تا باز اون نشانه هارو ببینم نمیتونستم هضمشون کنم...
ک یدفه اون پسره کیونگ سو باز اومد و گف: صبحانه حاضره اگ گشنته بیا تو کلبه
رفتیم تو کلبه غذامو ک خوردم ازش پرسیدم میشه بگی واقعا کی هستی؟؟از کجا معلوم من اون دخترم؟؟منک باور نمی کنم..
بازم طفره رف نه این پسر درس درست و حسابی ای میخواد داد زدم و گفتم: من ازت نمی ترسمااا خیلی رو مخی چرا هی طفره میری ها؟ جوابمو بده!!!
اونم گف: داد نزن الکی فعلا هیچی نمی گم...
اعصابم خورد شد و روی میز لیوان شکوندم از بخت بدم شیشه های لیوان دستم و برید و آخم رف هوا انقد بهم فشار اومد ک گریم گرفت و زدم زیر گریه کیونگ سو اومد طرفمو با یه پارچه خواست دستمو ببنده دستمو گرفت ولی من نذاشتم ببنده ولی اون محکم تر گرفت و داد زد: بسه دستت داره خون میاد!!
گفتم مهم نیست و خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ک یهو گف برا من مهمه میفهمی؟؟
با تعجب مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم باز زدم زیر گریه و گفتم: چرا نمیگی؟چرا جوابمو نمیدی؟؟
بازم نگاهم نکرد و داشت همینجور می بست دستمو بهش گفتم: من باید بدونم اینجا چ خبره حقمه بدونم یه نگاهی بهم کرد و گف: وقتش ک رسید میگم...
چهرش به یه نحوی مظلوم بود داشتم همینجور به چشاش نگاه میکردم اونم داشت نگاهم میکرد ک یهو صورتشو آورد نزدیک صورتم خواستم عقب برم ولی اون با دستاش گردن و کمرم و گرفت و نمیذاشت تکون بخورم صورتشو آورد نزدیک تر و لباش و گذاشت رو لبام...
به خودم اومدم و هلش دادن ولی اون تکون نخورد حرصم در اومد و باز اشکام سرازیر شدن،، اون تا فهمید گریه میکنم چشاش و باز کرد و صورتشو برد عقب من از عصبانیت زدم تو گوشش و بهش گفتم: خیلی رو داری
از کلبه رفتم بیرون داشت بارون میومد داشتم میدویدم و گریه میکردم ک افتادم زمین و در همون حالت بازم داشتم گریه میکردم اون پسره عوضی هم اومد کنارم نشست،، داد زدم و گفتم ولم کن دیگ چی از جونم میخوای؟؟
گف: مگ چیکار کردم؟؟تو عشق منی لازم باشه دوباره هم همینکار و میکنم..
خواستم بلند شم تا برم خواست کمکم کنه ک نذاشتم و دستش و پس زدم همینجور ک میلنگیدم و میرفتم یدفه جلوم جین و دیدم با خوشحالی دویدم طرفش آستینشو گرفتم و گفتم: چرا زود تر نیومدی؟؟نمیبینی داداشت چجوری داره اذیتم میکنه؟؟
^_^_^_^_^
میشی ک میخونین^_^
و اینک گزارش نو:/
^پارت سیزدهم^
#یونگ_سو
وقتی جارو پهن کردم تا بخوام به تنها چیزایی ک فک میکردم این بود ک از کجا معلوم همون دختری باشم ک دویست سال پیش به دست خدایان کشته شده؟؟
مگ میشه؟من باید فرار کنم!!
همینجور ک به اینچیزا فکر میکردم و نقشه فرار میکشیدم خوابم برد،، فرداش بیدار ک شدم رفتم به اون جنگل تا باز اون نشانه هارو ببینم نمیتونستم هضمشون کنم...
ک یدفه اون پسره کیونگ سو باز اومد و گف: صبحانه حاضره اگ گشنته بیا تو کلبه
رفتیم تو کلبه غذامو ک خوردم ازش پرسیدم میشه بگی واقعا کی هستی؟؟از کجا معلوم من اون دخترم؟؟منک باور نمی کنم..
بازم طفره رف نه این پسر درس درست و حسابی ای میخواد داد زدم و گفتم: من ازت نمی ترسمااا خیلی رو مخی چرا هی طفره میری ها؟ جوابمو بده!!!
اونم گف: داد نزن الکی فعلا هیچی نمی گم...
اعصابم خورد شد و روی میز لیوان شکوندم از بخت بدم شیشه های لیوان دستم و برید و آخم رف هوا انقد بهم فشار اومد ک گریم گرفت و زدم زیر گریه کیونگ سو اومد طرفمو با یه پارچه خواست دستمو ببنده دستمو گرفت ولی من نذاشتم ببنده ولی اون محکم تر گرفت و داد زد: بسه دستت داره خون میاد!!
گفتم مهم نیست و خواستم دستمو از دستش بکشم بیرون ک یهو گف برا من مهمه میفهمی؟؟
با تعجب مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم باز زدم زیر گریه و گفتم: چرا نمیگی؟چرا جوابمو نمیدی؟؟
بازم نگاهم نکرد و داشت همینجور می بست دستمو بهش گفتم: من باید بدونم اینجا چ خبره حقمه بدونم یه نگاهی بهم کرد و گف: وقتش ک رسید میگم...
چهرش به یه نحوی مظلوم بود داشتم همینجور به چشاش نگاه میکردم اونم داشت نگاهم میکرد ک یهو صورتشو آورد نزدیک صورتم خواستم عقب برم ولی اون با دستاش گردن و کمرم و گرفت و نمیذاشت تکون بخورم صورتشو آورد نزدیک تر و لباش و گذاشت رو لبام...
به خودم اومدم و هلش دادن ولی اون تکون نخورد حرصم در اومد و باز اشکام سرازیر شدن،، اون تا فهمید گریه میکنم چشاش و باز کرد و صورتشو برد عقب من از عصبانیت زدم تو گوشش و بهش گفتم: خیلی رو داری
از کلبه رفتم بیرون داشت بارون میومد داشتم میدویدم و گریه میکردم ک افتادم زمین و در همون حالت بازم داشتم گریه میکردم اون پسره عوضی هم اومد کنارم نشست،، داد زدم و گفتم ولم کن دیگ چی از جونم میخوای؟؟
گف: مگ چیکار کردم؟؟تو عشق منی لازم باشه دوباره هم همینکار و میکنم..
خواستم بلند شم تا برم خواست کمکم کنه ک نذاشتم و دستش و پس زدم همینجور ک میلنگیدم و میرفتم یدفه جلوم جین و دیدم با خوشحالی دویدم طرفش آستینشو گرفتم و گفتم: چرا زود تر نیومدی؟؟نمیبینی داداشت چجوری داره اذیتم میکنه؟؟
^_^_^_^_^
میشی ک میخونین^_^
و اینک گزارش نو:/
۱۴.۷k
۱۴ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.