تک پارتی جدید!؟
تک پارتی جدید!؟
اینجا همه چی عجیبه!
بچه کوچولو های که بی دلیل میدوئن..
خانم های مسنی که راجب به زندگی حرف میزنن
و منی که روی تاب نشستم..بین اون همه آدم..
هیچی منو به وجد نمیآورد ..هیچی..
پاهام رو آروم تکون میدادم تا بلکه تاب کمی حرکت کنه..
گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم..
ساعت «۵:۳۸» رو نشون میداد.
گرمای عجیبی تمام فضا رو گرفته بود..
احساس خفگی به وضوح گلوم رو میفشرد
نفس های عمیقی از دهنم کشیدم و دوباره از دهنم بیرون دادم..
فشار خفگی کم یا زیاد نمیشد..احساس سنگینی داشت.
کم کم هوای محیط به خاطر نسیم خنکی که میوزید خنک شد..ولی احساس خفگی ایی که توی گلوم بود پر درد تر میشد..
نزدیک تایم باشگاه بود ولی حوصله دیدن آدم ها رو نداشتم..باید میرفتم..به هر قیمتی!
درد خفیفی به روحم خنجر میزد..اما از فهمیدن اون درد..خسته شده بودم..
سرم رو به اطراف تکون دادم تا از هپروت بیرون بیام..
نگاهم به دختر بچه کوچیکی افتاد که حدود پنج دقیقهس رو به روم ایستاده تا از روی تاب بلند شم..
دستم رو روی موهای طلایی رنگش میکشم و با لبخند ژوکوندی که به زور روی لبم اومده خطاب به نگاهش جواب میدم: هی دختر کوچولو! فقط پنج دقیقه دیگه..قبوله!؟
با نگاهی که معلوم نبود چه منظوری داره «باشه» آرومی گفت و ازم فاصله گرفت
دوباره خودم رو روی تاب جا به جا کردم و به رو به رو خیره شدم
صدای افکارم بلند تر از هر چیزی بود
صدای دعوای بچه های کوچولو از سمت چپ شنیده میشد..اما هیچ رقبتی به دیدنش نداشتم..
چشم هام رو بستم و سرم رو روی زنجیر زنگ زده تاب تکیه دادم
بعد از چند دقیقه شدت حرکت کردن تاب بیشتر شد
سرم رو بلند کردم و نگاهی به پشت انداختم
دست هایی یا رنگ گرم دور زنجیر پیچیده بود و تاب رو حرکت میداد
آشنا بود..ولی نمیشناختم..
صداش به گوشم رسید: قرار نبود تنهایی انقد فکر نکنی خانم جئون!؟
اون خودش بود.. کسی که از هم دور شده بودیم.
حالا احساس منزجر کننده ایی تمام وجودم رو دربر گرفت..
احساس طرد شدن مثل لباسی سرد دور بدنم رو پوشوند و کمرم رو به سرما رسوند..
در برابرش..دفاعی نداشتم..ولی..حالا باید توضیح میدادم..
حالا باید کاری رو انجام میدادم که ازش متنفر بودم..توضیح و توجیه افکارم! خسته کننده و زجر دهنده!
با چشم هایی که بیحوصلگی رو توصیف میکرد صدای آرومم رو از گلوم بیرون کشیدم و خطاب بهش زمزمه کردم: کوک...بیخیالم شو!
دست هاش از پشت شونه هام رو به اسارت گرفت: دلیل نمیشه چون آرومم..نگی که به چی فکر میکردی..!
صدای آرومم برای بار دوم پاسخگو ئه حرف هاش شد: بیخیال شو!!!
خبببب بلوبریم
یه لایک و کامنت کوچولو میکنه خیلی اکلیلیم کنه))!)
بوس
اینجا همه چی عجیبه!
بچه کوچولو های که بی دلیل میدوئن..
خانم های مسنی که راجب به زندگی حرف میزنن
و منی که روی تاب نشستم..بین اون همه آدم..
هیچی منو به وجد نمیآورد ..هیچی..
پاهام رو آروم تکون میدادم تا بلکه تاب کمی حرکت کنه..
گوشیم رو از توی جیبم بیرون آوردم..
ساعت «۵:۳۸» رو نشون میداد.
گرمای عجیبی تمام فضا رو گرفته بود..
احساس خفگی به وضوح گلوم رو میفشرد
نفس های عمیقی از دهنم کشیدم و دوباره از دهنم بیرون دادم..
فشار خفگی کم یا زیاد نمیشد..احساس سنگینی داشت.
کم کم هوای محیط به خاطر نسیم خنکی که میوزید خنک شد..ولی احساس خفگی ایی که توی گلوم بود پر درد تر میشد..
نزدیک تایم باشگاه بود ولی حوصله دیدن آدم ها رو نداشتم..باید میرفتم..به هر قیمتی!
درد خفیفی به روحم خنجر میزد..اما از فهمیدن اون درد..خسته شده بودم..
سرم رو به اطراف تکون دادم تا از هپروت بیرون بیام..
نگاهم به دختر بچه کوچیکی افتاد که حدود پنج دقیقهس رو به روم ایستاده تا از روی تاب بلند شم..
دستم رو روی موهای طلایی رنگش میکشم و با لبخند ژوکوندی که به زور روی لبم اومده خطاب به نگاهش جواب میدم: هی دختر کوچولو! فقط پنج دقیقه دیگه..قبوله!؟
با نگاهی که معلوم نبود چه منظوری داره «باشه» آرومی گفت و ازم فاصله گرفت
دوباره خودم رو روی تاب جا به جا کردم و به رو به رو خیره شدم
صدای افکارم بلند تر از هر چیزی بود
صدای دعوای بچه های کوچولو از سمت چپ شنیده میشد..اما هیچ رقبتی به دیدنش نداشتم..
چشم هام رو بستم و سرم رو روی زنجیر زنگ زده تاب تکیه دادم
بعد از چند دقیقه شدت حرکت کردن تاب بیشتر شد
سرم رو بلند کردم و نگاهی به پشت انداختم
دست هایی یا رنگ گرم دور زنجیر پیچیده بود و تاب رو حرکت میداد
آشنا بود..ولی نمیشناختم..
صداش به گوشم رسید: قرار نبود تنهایی انقد فکر نکنی خانم جئون!؟
اون خودش بود.. کسی که از هم دور شده بودیم.
حالا احساس منزجر کننده ایی تمام وجودم رو دربر گرفت..
احساس طرد شدن مثل لباسی سرد دور بدنم رو پوشوند و کمرم رو به سرما رسوند..
در برابرش..دفاعی نداشتم..ولی..حالا باید توضیح میدادم..
حالا باید کاری رو انجام میدادم که ازش متنفر بودم..توضیح و توجیه افکارم! خسته کننده و زجر دهنده!
با چشم هایی که بیحوصلگی رو توصیف میکرد صدای آرومم رو از گلوم بیرون کشیدم و خطاب بهش زمزمه کردم: کوک...بیخیالم شو!
دست هاش از پشت شونه هام رو به اسارت گرفت: دلیل نمیشه چون آرومم..نگی که به چی فکر میکردی..!
صدای آرومم برای بار دوم پاسخگو ئه حرف هاش شد: بیخیال شو!!!
خبببب بلوبریم
یه لایک و کامنت کوچولو میکنه خیلی اکلیلیم کنه))!)
بوس
۳۰.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.