از جهان بی خبر میمانم

از جهان بی خبر می‌مانم
وقتی از صراطِ مستقیمِ چَشم‌هایت
دور می‌افتم تا
به بیراهۀ یک شعرِ تازه برسم..

چشمانتو
تیترِ روزنامه‌های صبح هر روز من است..
آغوشت.. اما
مشروح آن خبرِ بی‌سرانجامی است
که لابلای اخبارِ جنگ‌های ناتمام
همیشه ناگفته می‌ماند..

آری..
ناگفته می‌ماند
شبیه این شعرهای بی‌فرجام
که تا حوالیِ بغض‌های مقیمِ گلو بالا می‌آیند..
و چون به غرورِ حنجره‌ام بر می‌خورَند،
ادا نمی‌کنند حقِ احساسی را
که هیچ وقت آویزۀ گوشهای تو نمی‌شود..

چشم‌هایت
دردسرِ شعرهای من است..
بی‌جهت نیست
پریده رنگیِ عشقِ نشسته در دامانِ این شعرها
که همچون پیراهنِ زرد تو
رنگِ رخساره‌شان خبر می‌دهد از ضمیرِ تنهایی..

به بیراهۀ یک شعر نو رسیده‌ام
آری..
دور افتاده‌ام
از صراط مستقیمِ چشم‌های تو که
دست‌شان با دلتنگیِ من در یک کاسه است..

فـــــــــــــــwisgoonـــــــــــؤاد
دیدگاه ها (۰)

آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارمهم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندار...

عصرها، همین وقتهاقهوه ی چشمهایت، نوشیدن داردفنجان پلکم  را ...

عشق باشبپيچ در تنمخورشيد باش و مرا بسوزانبيداد لبخندهای #تُ ...

ساحل دریای تو آرامشی دارد نگوبرق چشمان قشنگت تابشی دارد نگوص...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

شروعی دوباره پارت۲۰ (پایانی)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط