چند وقتی بود که حالم خیلی گرفته بود.
چند وقتی بود که حالم خیلی گرفته بود.
بعد از شهادت #جهاد یه خواب راحت نداشتم.
روزها گریه ...
شب ها گریه ...
فقط احساس انتقام تو رگ هام موج میزد ...
آخه قبل از شهادتش میشناختش .
بهش قول داده بودم که بهار ابدی رقم بزنم.
ولی آرووم و قرار نداشتم.
دلم تیکه تیکه بود.
احساسی که هیچکس نمیتونست بفهمه.
یه شب #شهید رو تو خواب دیدم:))
سوار ماشین بود.
منم سوار میکنه.
سوار شدم.
صندلی پشتی ماشین، دوتایی نشسته بودیم...
جهاد ...
حالت عجیبی داشت.
خیلی غصه داشت.
تا حالا باخودم فکر میکردم جهاد رفته و داره اون بالا بالاها خوش میگذرونه.
ولی حالا با دیدن چشمای پر از غمش نظرم برگشته بود.
چشمای جهاد دیگه برق شادی نداشت.
پر از غم بود.
پر از دردی که معلوم بود امونشو بریده.
به هر دری میزدم بخندونمش. وای نمیشد.
تااینکه یه گوشی موبایل دستش دیدم.
خندیدم و گفتم جهاد !
این جا گوشی هم به شما میدن؟
لبخند زد ...
خنده ش پر درد بود.
اینو خوب فهمیدم.
روی صفحه اصلی گوشیش فقط یه جمله بود :
"روحی فداک یا #زینب )س(".
باهم تو ماشین بودیم و ماشین همچنان میرفت.
زیاد حرف نمیزد.
بیرون ماشین پر از حیوونای مختلف بود.
فقط با اشاره حیوونا رو نشون میداد و اسم میبرد :
سگ، ...
خوک، ...
روباه، ...
بعد رو کرد به من و گفت :
اینارو دیدی؟
اینا همه آدم ان ...
سیرت شونو میبینی؟
من اصلا رضایت ندارم.
دلم آتیش گرفت.
تازه دلیل اون غم بزرگ تو چشماش فهمیده بودم.
تازه فهمیده بودم چرا اینقدر ناراحته.
چرا اینقدر داغون و بهم ریخته است.
چرا اینقدر پریشوونه.
سیرت حیوانی ماها دلشو داغون کرده بود ...
دیگه خبری از اون خنده هاش نبود ...
نه نبود ...
دیگه حتی لبخنداشم پر از درد بود.
درد هایی که کسی جز خودش نمیفهمند.
راوی ادامه میده :
جهاد !
سوگند تو را به مادرت زهرا)س( ما رو ببخش.
الهی ! همه عمر سرکرده خوی حیوانی خویش بودم و تو را که از گنجی گرانبهاتری احساس نکردم؛ هوایی معشوق خود به هرکجا میروم و میدانم که بهترین راه رسیدن به تو ای معشوق خوب #شهادت است؛ مرا همسفر #شهدا گردان !
الهی شهادت ....
” راوی :
#ز_ع
بعد از شهادت #جهاد یه خواب راحت نداشتم.
روزها گریه ...
شب ها گریه ...
فقط احساس انتقام تو رگ هام موج میزد ...
آخه قبل از شهادتش میشناختش .
بهش قول داده بودم که بهار ابدی رقم بزنم.
ولی آرووم و قرار نداشتم.
دلم تیکه تیکه بود.
احساسی که هیچکس نمیتونست بفهمه.
یه شب #شهید رو تو خواب دیدم:))
سوار ماشین بود.
منم سوار میکنه.
سوار شدم.
صندلی پشتی ماشین، دوتایی نشسته بودیم...
جهاد ...
حالت عجیبی داشت.
خیلی غصه داشت.
تا حالا باخودم فکر میکردم جهاد رفته و داره اون بالا بالاها خوش میگذرونه.
ولی حالا با دیدن چشمای پر از غمش نظرم برگشته بود.
چشمای جهاد دیگه برق شادی نداشت.
پر از غم بود.
پر از دردی که معلوم بود امونشو بریده.
به هر دری میزدم بخندونمش. وای نمیشد.
تااینکه یه گوشی موبایل دستش دیدم.
خندیدم و گفتم جهاد !
این جا گوشی هم به شما میدن؟
لبخند زد ...
خنده ش پر درد بود.
اینو خوب فهمیدم.
روی صفحه اصلی گوشیش فقط یه جمله بود :
"روحی فداک یا #زینب )س(".
باهم تو ماشین بودیم و ماشین همچنان میرفت.
زیاد حرف نمیزد.
بیرون ماشین پر از حیوونای مختلف بود.
فقط با اشاره حیوونا رو نشون میداد و اسم میبرد :
سگ، ...
خوک، ...
روباه، ...
بعد رو کرد به من و گفت :
اینارو دیدی؟
اینا همه آدم ان ...
سیرت شونو میبینی؟
من اصلا رضایت ندارم.
دلم آتیش گرفت.
تازه دلیل اون غم بزرگ تو چشماش فهمیده بودم.
تازه فهمیده بودم چرا اینقدر ناراحته.
چرا اینقدر داغون و بهم ریخته است.
چرا اینقدر پریشوونه.
سیرت حیوانی ماها دلشو داغون کرده بود ...
دیگه خبری از اون خنده هاش نبود ...
نه نبود ...
دیگه حتی لبخنداشم پر از درد بود.
درد هایی که کسی جز خودش نمیفهمند.
راوی ادامه میده :
جهاد !
سوگند تو را به مادرت زهرا)س( ما رو ببخش.
الهی ! همه عمر سرکرده خوی حیوانی خویش بودم و تو را که از گنجی گرانبهاتری احساس نکردم؛ هوایی معشوق خود به هرکجا میروم و میدانم که بهترین راه رسیدن به تو ای معشوق خوب #شهادت است؛ مرا همسفر #شهدا گردان !
الهی شهادت ....
” راوی :
#ز_ع
۲.۵k
۱۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.