تو از آب بهتری تو از ابر بهتری تو به سپیده دم خواه
«... تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده دم خواهی رسید. مبادا بلغزی.
من دوستِ توام و دست تو را می گیرم.
روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند.
چون به درخت رسیدی به تماشا بمان.
تماشا تو را به آسمان خواهد برد.
در زمانه ی ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت، جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد.
پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ی ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.
در چشم ها شاخه نیست. در رگ ها آسمان نیست.
در این زمانه درختها از مردمان خرّم ترند.
کوهها از آرزوها بلند ترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برف ها از دلها سپیدترند.
خرده مگیر.
روزی خواهد رسید که من بروم خانه ی همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان تر از درخت شوند.
اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گلها، بهای آن را می نویسند و خروس را پیش از سپیده دم سر می بُرند و اسب را به گاری می بندند، و خوراکِ مانده را به گدا می بخشند...
چنین نخواهد ماند.
بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش.
جهان را نوازش کن.
دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ. جوانه بزن.
لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند.
صدایی تو را می خواند. روانه شو.
سرمشقِ خودت باش. با چشمانِ خودت ببین. با یافته ی خویش زندگی کن.
در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی.
پیکِ خود باش. پیام خودت را بازگوی.
میوه از باغ درون بچین.
شاخه ها را چنان بارور ببینی که سبدها آرزو کنی و زنبیل تو را گرانباریِ شاخه ای بس خواهد بود.
میان این روز ابری من تو را صدا زدم.
من تو را میان جهان صدا خواهم کرد و چشم براه صدایت خواهم ماند و در این دره ی تنهایی تو آب روان باش و زمزمه کن...
من خواهم شنید.»
#سهراب_سپهری
کتاب "هنوز در سفرم"
من دوستِ توام و دست تو را می گیرم.
روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند.
چون به درخت رسیدی به تماشا بمان.
تماشا تو را به آسمان خواهد برد.
در زمانه ی ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت، جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد.
پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ی ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.
در چشم ها شاخه نیست. در رگ ها آسمان نیست.
در این زمانه درختها از مردمان خرّم ترند.
کوهها از آرزوها بلند ترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برف ها از دلها سپیدترند.
خرده مگیر.
روزی خواهد رسید که من بروم خانه ی همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان تر از درخت شوند.
اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گلها، بهای آن را می نویسند و خروس را پیش از سپیده دم سر می بُرند و اسب را به گاری می بندند، و خوراکِ مانده را به گدا می بخشند...
چنین نخواهد ماند.
بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش.
جهان را نوازش کن.
دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ. جوانه بزن.
لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند.
صدایی تو را می خواند. روانه شو.
سرمشقِ خودت باش. با چشمانِ خودت ببین. با یافته ی خویش زندگی کن.
در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی.
پیکِ خود باش. پیام خودت را بازگوی.
میوه از باغ درون بچین.
شاخه ها را چنان بارور ببینی که سبدها آرزو کنی و زنبیل تو را گرانباریِ شاخه ای بس خواهد بود.
میان این روز ابری من تو را صدا زدم.
من تو را میان جهان صدا خواهم کرد و چشم براه صدایت خواهم ماند و در این دره ی تنهایی تو آب روان باش و زمزمه کن...
من خواهم شنید.»
#سهراب_سپهری
کتاب "هنوز در سفرم"
- ۵.۶k
- ۰۵ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط