پارت اول
پارت اول
با پدرت هماهنگ کرده بودی و واسه امروز بلیط گرفته بودی بالاخره عروسی پدرت بود...
بعد از سال ها تنهایی پدرت دوباره شریک زندگی داشت البته که براش خوشحال بودی تازه همسر آینده پدرت یا همون مادر خونده جدیدت زن بدی به نظر نمیاومد و بعد از دیدار باهاش مطمئن شده بودی
پدرت گفته بود که همسرش یه برادرم داره اما تو توی این یک سال آشنایی حتی یک بارم ندیده بودی
البته که یه چیزهایی دربارهاش از پدرت شنیده بودی
اینکه این شازده بوکسور هستش و همونطور آدم پولدار و موفقی اما خب با خودت گفتی یه آدم چقدر میتونه سرش شلوغ باشه که توی یکی از قرارهای آشنایی هم نتونه حضور پیدا کنه
پس حدس اینکه آدم مغرور و نچسبی باشه رو زده بودی
به خودت اومدی و از تاکسی پیاده شدی با سختی تمام به داخل فرودگاه رفتی و بعد از ۱۰ دقیقه پروازت اعلام شده بود به سمت گیت رفتی و چمدونتو تحویل دادی
بعد از پروسه طولانی به سمت هواپیما حرکت کردی و سوار شدی انقدر خسته شده بودی که ترجیح دادی تا مقصد بخوابی
پس چشم بندت رو زدی و به خواب رفتی...
(هی خانم... خانم بیدار بشین لطفاً... خانوم..)
بالاخره با صدا زدنهای مهماندار بیدار شدی مثل اینکه رسیده بودی کشور زیبای ایتالیا..
به بیرون حرکت کردی و بعد از تحویل چمدون به بیرون از فرودگاه راهی شدی پدرت برات ماشین فرستاده بود بعد از سوار شدن تو ماشین داشتی به این فکر میکردی که بعد از ازدواج پدرت تو قراره رسماً تنها زندگی کنی چون مادر خوندت راضی نبود برادر لوسشو تنها بزاره...
_(آه خدا لطف کن منو جلوی راه این شازده قرار نده)
به خون جدید پدرت رسیدی
_( نه خوبه خوشم اومد عروس خانم با سلیقست)
خدمتکار چمدونتو ازت گرفت و به سمت اتاق راهنماییت کرد بعد از یه دوش کوتاه و عوض کردن لباسها به پایین رفتی بالاخره باید پدرت رو میدیدی..
از خدمه پرسیدی مثل اینکه پدرت تو حیاط بود پس راه افتادی بری بیرون داشتی به اینکه چه باغ زیبایی داشت این خونه فکر میکردی و دنبال پدرت میگشتی...
که دست فردی روی چشمهات قرار گرفت
جا خوردی ولی با لمس اون دستها فهمیدی که پدرته به سمتش برگشتی و بغلش کردی
_(بابا جون ترسوندی منو...)
^(دختر بابا اومده؟ هوم؟ خوشحالمون کردی پرنسس بابا)
_(بله دیگه بالاخره باید نشون بدم پرنسس شما کیه بابا جون)
بعد از کمی خوش و بش کردن مادر خوانده ات هم بهتون اضافه شد
~(ای وای سلام دخترم بهم نگفتن رسیدی عزیزم)
_(سلام خانم جانگ حالتون خوبه همین که اومدم خواستم بیام دیدنتون ولی خب بابا جون منو گیر انداخته بود)
~(اشکال نداره بیا بریم داخل یه عصرونه بخوریم)
ادامه دارد...
گزارش شده بود نمیدونم کی این کارو کرد ولی خب پیج خصوصی شد
ولی ما ادامه میدیممم
با پدرت هماهنگ کرده بودی و واسه امروز بلیط گرفته بودی بالاخره عروسی پدرت بود...
بعد از سال ها تنهایی پدرت دوباره شریک زندگی داشت البته که براش خوشحال بودی تازه همسر آینده پدرت یا همون مادر خونده جدیدت زن بدی به نظر نمیاومد و بعد از دیدار باهاش مطمئن شده بودی
پدرت گفته بود که همسرش یه برادرم داره اما تو توی این یک سال آشنایی حتی یک بارم ندیده بودی
البته که یه چیزهایی دربارهاش از پدرت شنیده بودی
اینکه این شازده بوکسور هستش و همونطور آدم پولدار و موفقی اما خب با خودت گفتی یه آدم چقدر میتونه سرش شلوغ باشه که توی یکی از قرارهای آشنایی هم نتونه حضور پیدا کنه
پس حدس اینکه آدم مغرور و نچسبی باشه رو زده بودی
به خودت اومدی و از تاکسی پیاده شدی با سختی تمام به داخل فرودگاه رفتی و بعد از ۱۰ دقیقه پروازت اعلام شده بود به سمت گیت رفتی و چمدونتو تحویل دادی
بعد از پروسه طولانی به سمت هواپیما حرکت کردی و سوار شدی انقدر خسته شده بودی که ترجیح دادی تا مقصد بخوابی
پس چشم بندت رو زدی و به خواب رفتی...
(هی خانم... خانم بیدار بشین لطفاً... خانوم..)
بالاخره با صدا زدنهای مهماندار بیدار شدی مثل اینکه رسیده بودی کشور زیبای ایتالیا..
به بیرون حرکت کردی و بعد از تحویل چمدون به بیرون از فرودگاه راهی شدی پدرت برات ماشین فرستاده بود بعد از سوار شدن تو ماشین داشتی به این فکر میکردی که بعد از ازدواج پدرت تو قراره رسماً تنها زندگی کنی چون مادر خوندت راضی نبود برادر لوسشو تنها بزاره...
_(آه خدا لطف کن منو جلوی راه این شازده قرار نده)
به خون جدید پدرت رسیدی
_( نه خوبه خوشم اومد عروس خانم با سلیقست)
خدمتکار چمدونتو ازت گرفت و به سمت اتاق راهنماییت کرد بعد از یه دوش کوتاه و عوض کردن لباسها به پایین رفتی بالاخره باید پدرت رو میدیدی..
از خدمه پرسیدی مثل اینکه پدرت تو حیاط بود پس راه افتادی بری بیرون داشتی به اینکه چه باغ زیبایی داشت این خونه فکر میکردی و دنبال پدرت میگشتی...
که دست فردی روی چشمهات قرار گرفت
جا خوردی ولی با لمس اون دستها فهمیدی که پدرته به سمتش برگشتی و بغلش کردی
_(بابا جون ترسوندی منو...)
^(دختر بابا اومده؟ هوم؟ خوشحالمون کردی پرنسس بابا)
_(بله دیگه بالاخره باید نشون بدم پرنسس شما کیه بابا جون)
بعد از کمی خوش و بش کردن مادر خوانده ات هم بهتون اضافه شد
~(ای وای سلام دخترم بهم نگفتن رسیدی عزیزم)
_(سلام خانم جانگ حالتون خوبه همین که اومدم خواستم بیام دیدنتون ولی خب بابا جون منو گیر انداخته بود)
~(اشکال نداره بیا بریم داخل یه عصرونه بخوریم)
ادامه دارد...
گزارش شده بود نمیدونم کی این کارو کرد ولی خب پیج خصوصی شد
ولی ما ادامه میدیممم
- ۴۸۳
- ۰۵ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط