هیولای دریا . پارت ۸
کنجی : اوه چویا کون پس بهوش اومده !
+ببینم من مردم اینجا جهنمه!!!آخ سرم!!
کنجی : نخیر نمردی 😅 ناخدا طوفان رد کرد . مثل همیشه !
+چه مدت یاد گرفته طوفان رو رد کنه ! اصلا چطوری !!!
کنجی : خب ... میگن زمان آموزش دریا نوردی خیلی جون خودشو بخطر مینداخت تا یاد بگیره ولی کسی نمیدونه چرا!!
+من میدونم ! چون دیونس!!!
_هوی چشم منو دور دیدی هرچی میخوای میگیااا!!
+تو چطور همه جا پدات میشه !!!
_درست صحبت کن کشتی خودمه !هویج !
اینجا ما کنجی شوکه را داریم از نوع رفتار این دو تا باهم که انگار هم میشناسن!!!
+کاش غرورت تو دریا غرق بشه !
_ببین کی به کی میگه مغرور !!! راستی شرطمونو که فراموش نکردی !!!
با این حرف دازای چهار سطون بدن چویا لرزید
+وادف کاف$!!
_کنجی برو بیرون!!
کنجی : آخه چویا!!
_بیرووونلطفااا!!!
..کنجی رفت بیرون و اونا تنها شدن و بعد دازای یه چوکر (همونی که همیشه گردن چویاست) درآورد و بست گردن چویا و در گوشش زمزمه کرد :
_امشب میای اتاقم !
و بعد رفت بیرون.
وقتی دازای رفت بیرون الکس دستش ر گرفت !
الکس : میخوای چیکار کنی ! فکر این طوری میتونی چویا رو برگردونی!!!
_الکس من.......
الکس : این طوری بیشتر آزارش میدی !!!!!
_از اولم میخواستم اون همه دردی که من کشیدمم حس کنه!!!
الکس : یادت باشه بزرگ ترین درد برای اون تویی!!!
....................
چویا ترسیده بود . حتما دازای میخواست شکنجش بده یا شایدم میخواست اون کار.... اگه نمیرفت ترسو بود و اگه میرفت تو دام میوفتاد !! لعنت بهش !! کاش میشد برگرده عقب کاش میشد او شب تو ۱۴ سالگیش دازای رو ول نمیکرد توی اون جزیره !!! چرا...
اون میره ! اون امشب میره اتاق دازای و باهاش حرف میزنه!!!
======شب اتاق دازای======
الکس نتونسته بود دازای منصرف کنه ... چویا پشت در اتاق دازای بود اما نمیرفت داخل . چون میترسید ! آره اونم واسه اولین بار تریسد ! دست گیره درو کشید و بدون در زدن رفت داخل کمی ترسش بیشتر شد اما دلش آروم تر چون اونجا وسیله های شکنجه بودن نه دازایی که منتظر لخ*ت شدن چویاس وقتی سرش رو برگردوند دازای پشت سرش بود و درو بسته بود شوکه! شوکه!
+تو...!
_خوبه هات تر بنظر میرسی!
دازای از پشت دستش رو روی شونه های چویا گذاشت و کشید تا رسید به مچ دست چویا و اونارو سفت گرفت . تن چویا میلرزید. یدفه دازای مچ دست چویا رو گرفت و با یه حرکت دست بند زد به قفل های بالای دیوار و چویا رو آویزون به دیوار کرد!
_چویا یه سوال از می پرسم درست جواب بده!
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
بچه ها ویسگون بیشتر از این نمیزاره شاید پارت بعدی گذاشتم !!😅
+ببینم من مردم اینجا جهنمه!!!آخ سرم!!
کنجی : نخیر نمردی 😅 ناخدا طوفان رد کرد . مثل همیشه !
+چه مدت یاد گرفته طوفان رو رد کنه ! اصلا چطوری !!!
کنجی : خب ... میگن زمان آموزش دریا نوردی خیلی جون خودشو بخطر مینداخت تا یاد بگیره ولی کسی نمیدونه چرا!!
+من میدونم ! چون دیونس!!!
_هوی چشم منو دور دیدی هرچی میخوای میگیااا!!
+تو چطور همه جا پدات میشه !!!
_درست صحبت کن کشتی خودمه !هویج !
اینجا ما کنجی شوکه را داریم از نوع رفتار این دو تا باهم که انگار هم میشناسن!!!
+کاش غرورت تو دریا غرق بشه !
_ببین کی به کی میگه مغرور !!! راستی شرطمونو که فراموش نکردی !!!
با این حرف دازای چهار سطون بدن چویا لرزید
+وادف کاف$!!
_کنجی برو بیرون!!
کنجی : آخه چویا!!
_بیرووونلطفااا!!!
..کنجی رفت بیرون و اونا تنها شدن و بعد دازای یه چوکر (همونی که همیشه گردن چویاست) درآورد و بست گردن چویا و در گوشش زمزمه کرد :
_امشب میای اتاقم !
و بعد رفت بیرون.
وقتی دازای رفت بیرون الکس دستش ر گرفت !
الکس : میخوای چیکار کنی ! فکر این طوری میتونی چویا رو برگردونی!!!
_الکس من.......
الکس : این طوری بیشتر آزارش میدی !!!!!
_از اولم میخواستم اون همه دردی که من کشیدمم حس کنه!!!
الکس : یادت باشه بزرگ ترین درد برای اون تویی!!!
....................
چویا ترسیده بود . حتما دازای میخواست شکنجش بده یا شایدم میخواست اون کار.... اگه نمیرفت ترسو بود و اگه میرفت تو دام میوفتاد !! لعنت بهش !! کاش میشد برگرده عقب کاش میشد او شب تو ۱۴ سالگیش دازای رو ول نمیکرد توی اون جزیره !!! چرا...
اون میره ! اون امشب میره اتاق دازای و باهاش حرف میزنه!!!
======شب اتاق دازای======
الکس نتونسته بود دازای منصرف کنه ... چویا پشت در اتاق دازای بود اما نمیرفت داخل . چون میترسید ! آره اونم واسه اولین بار تریسد ! دست گیره درو کشید و بدون در زدن رفت داخل کمی ترسش بیشتر شد اما دلش آروم تر چون اونجا وسیله های شکنجه بودن نه دازایی که منتظر لخ*ت شدن چویاس وقتی سرش رو برگردوند دازای پشت سرش بود و درو بسته بود شوکه! شوکه!
+تو...!
_خوبه هات تر بنظر میرسی!
دازای از پشت دستش رو روی شونه های چویا گذاشت و کشید تا رسید به مچ دست چویا و اونارو سفت گرفت . تن چویا میلرزید. یدفه دازای مچ دست چویا رو گرفت و با یه حرکت دست بند زد به قفل های بالای دیوار و چویا رو آویزون به دیوار کرد!
_چویا یه سوال از می پرسم درست جواب بده!
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
بچه ها ویسگون بیشتر از این نمیزاره شاید پارت بعدی گذاشتم !!😅
۱.۲k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.