هیولای دریا . پارت ۹
+...(باچهره ای شوکه)
_چرا از من میترسی ! چرا منو ول کردی !
+....من...چون که اون...! لعنت....
_زود باش بگو ....!!! بنال دیگه !!!! چرا !!!! من میگم چون تو منو دوست نداشتی چون من برات بی ارزش بودم !!!
+نهههه! این طور نیست !
_پس چرا! چرا دورم انداختی!! چرا می خوای ازم دور باشی ! چرا میخوای بعد از پیدا شدن گنج از پیشم بری!!!!
+ نه پس چی انتظار داری پیشت بمونمو زجر بکشم!!!!!؟؟!
_ارهههه!!! چون دوست دارم !!! ولی تو همیشه بهم بی توجه بودی !!! تو منو توی یه جزیره با مردم روانی ول کردی !!! بعد به همه گفتی مردمممم!!! چراااا!!!
+...(چویا قلبش محکم تر میتپید)
_ساکت نشووو جواب بدههه!!!
+واقعا میخوای بدونی !!! باشه میگم !!! چون اگه اون کارو نمیکردم فئودور عوضی تورو میکشت !!!!!!
_چیی! چی داری میگیی!
+فئودور !اون عموی لعنتیت بهم گفت که تو رو میکشه منم تنها راهی که داشتم این بود که تورو گم و گور کنم و به همه بگم مردی !_لعنت بهش !!!! چرا به خودم نگفتی !!!! میدونی با این کارت چند سال زجرم دادی!!!!
+من چاره دیگه تی نداشتم !!!! دازای باور کن!
_ساکت شو !!!!
دازای شلاقش رو در آورد و روی قفسه سینه چویا فرود آورد ! درد داشت اما نه بخاطر شلاق بخاطر اینکه دازای درک نمیکرد!!!
+اخخ!!! لطفا!!! دازاییی!
_گفتم دهنت رو ببند!!!
یه ضربه ! دو ضربه ! دو باره ! دوباره ! سی و نهمین ضربه به همراه اشک چویا فرود آمد !!! گویا دازای نمیدید ! ا اون فقط گذشته تلخ خودش رو توی اون جزیره میدید !!! چویا با صدایی مرده گفت :
+دازای لطفا!!! دیگه بس کن!!!
دازای تازه به خودش اومد و بدن زخمی چویا رو دید ! باورش نمیشد . اون این کارو کرد!!! پوست سفید چویا حالا با خون قرمز بود و لباساش پاره شده بو و زخمای عمیقش معلوم بود ! دازای چویا رو بقل کرد و لباساش رو در آورد و بردش توی وان حموم . همه ی وان رو خون گرفت ... اشک از چشم دازای می بارید و چویا بیهوش شده بود ... باید چیکار میکرد. اره فقط یک راه بود ! طلسم درمان گری که فردی به اسم پزشک یوسانو بهش هدیه داده بود استفاده کنه ! آره جوب داده ! چویا رو برد و روی تخت خوابوندش و خودشم بقلش کرد و کنارش خوابید ! سر چویا به قفسه سینه دازای چسبیده بود و دازای مو های هویجی چویا رو نوازش میکرد!!!
+دازایی...
_بگیر بخواب...
+دوست ندارم... عاشقتم نردبون!!!
_ولی من ازت هم عاشقتم هم ازت نفرت دارم ... راه زیادی مونده چویا !!!
چویا تو بقل دازای مچاله شد و یک بار دیگه مرز هاشو رد کرد و بی توجه به اونا خوابید !!! و لی کی می دونست چی تو فکر دازایه...
______________________
خب دوستان اگر سوالی دارید یا گیج شدید بپرسد پاسخ گو هستم 🧐😘
_چرا از من میترسی ! چرا منو ول کردی !
+....من...چون که اون...! لعنت....
_زود باش بگو ....!!! بنال دیگه !!!! چرا !!!! من میگم چون تو منو دوست نداشتی چون من برات بی ارزش بودم !!!
+نهههه! این طور نیست !
_پس چرا! چرا دورم انداختی!! چرا می خوای ازم دور باشی ! چرا میخوای بعد از پیدا شدن گنج از پیشم بری!!!!
+ نه پس چی انتظار داری پیشت بمونمو زجر بکشم!!!!!؟؟!
_ارهههه!!! چون دوست دارم !!! ولی تو همیشه بهم بی توجه بودی !!! تو منو توی یه جزیره با مردم روانی ول کردی !!! بعد به همه گفتی مردمممم!!! چراااا!!!
+...(چویا قلبش محکم تر میتپید)
_ساکت نشووو جواب بدههه!!!
+واقعا میخوای بدونی !!! باشه میگم !!! چون اگه اون کارو نمیکردم فئودور عوضی تورو میکشت !!!!!!
_چیی! چی داری میگیی!
+فئودور !اون عموی لعنتیت بهم گفت که تو رو میکشه منم تنها راهی که داشتم این بود که تورو گم و گور کنم و به همه بگم مردی !_لعنت بهش !!!! چرا به خودم نگفتی !!!! میدونی با این کارت چند سال زجرم دادی!!!!
+من چاره دیگه تی نداشتم !!!! دازای باور کن!
_ساکت شو !!!!
دازای شلاقش رو در آورد و روی قفسه سینه چویا فرود آورد ! درد داشت اما نه بخاطر شلاق بخاطر اینکه دازای درک نمیکرد!!!
+اخخ!!! لطفا!!! دازاییی!
_گفتم دهنت رو ببند!!!
یه ضربه ! دو ضربه ! دو باره ! دوباره ! سی و نهمین ضربه به همراه اشک چویا فرود آمد !!! گویا دازای نمیدید ! ا اون فقط گذشته تلخ خودش رو توی اون جزیره میدید !!! چویا با صدایی مرده گفت :
+دازای لطفا!!! دیگه بس کن!!!
دازای تازه به خودش اومد و بدن زخمی چویا رو دید ! باورش نمیشد . اون این کارو کرد!!! پوست سفید چویا حالا با خون قرمز بود و لباساش پاره شده بو و زخمای عمیقش معلوم بود ! دازای چویا رو بقل کرد و لباساش رو در آورد و بردش توی وان حموم . همه ی وان رو خون گرفت ... اشک از چشم دازای می بارید و چویا بیهوش شده بود ... باید چیکار میکرد. اره فقط یک راه بود ! طلسم درمان گری که فردی به اسم پزشک یوسانو بهش هدیه داده بود استفاده کنه ! آره جوب داده ! چویا رو برد و روی تخت خوابوندش و خودشم بقلش کرد و کنارش خوابید ! سر چویا به قفسه سینه دازای چسبیده بود و دازای مو های هویجی چویا رو نوازش میکرد!!!
+دازایی...
_بگیر بخواب...
+دوست ندارم... عاشقتم نردبون!!!
_ولی من ازت هم عاشقتم هم ازت نفرت دارم ... راه زیادی مونده چویا !!!
چویا تو بقل دازای مچاله شد و یک بار دیگه مرز هاشو رد کرد و بی توجه به اونا خوابید !!! و لی کی می دونست چی تو فکر دازایه...
______________________
خب دوستان اگر سوالی دارید یا گیج شدید بپرسد پاسخ گو هستم 🧐😘
۱.۲k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.