بچه که بودیم

بچه که بودیم
بهتر میدانستیم چطور باید از
داشته هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم
بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را...
شاید اندازه ی سن‌مان نبود
اما عشق و وفاداری را خوب میشناختیم...
فرقی نمیکرد آنچه داشتیم
پدر و مادر باشد
دوست باشد، دوچرخه یا عروسک
توپ یا مداد رنگی...
هر چه بود سهم ما بود
دوست داشتنی بود
و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم
آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه،
دلزده گی یعنی چه...
نه اهل رها کردن بودیم
نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات
حالا اما،
ما همان بچه ها هستیم
که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم
کمی قد کشیدن و بزرگ شدن
اینهمه دنیای مان را عوض کند...
دیدگاه ها (۳۳)

از تنهاییبه میان مردم می‌گریزمو از مردم به تنهاییپناه می‌برم...

آهسته گفتم:می‌ ترسمروزی تو را نداشته باشمدست‌ هایم را محکم‌ ...

شدم زندانی دنیا، دلم پرواز میخواهد کمی تنهایی و فریاد، دلم آ...

بــرای رفتــن .. چمدان می بندنـــد ...بــــرای مــاندن دلمـن...

بچه که بودیمبهتر میدانستیم چطور باید ازداشته هایمان مواظبت ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط