1900
p1
هدفون رو روی گوشش قرار داد و بعد از محکم کردن بند کفش هاش به راه افتاد.
بیرون از این چهارچوب همیشه مکان هایی بودن که میتونست بهشون پناه ببره.
بعد از رسیدن به پارک مورده نظر، نیمکتی رو انتخاب کرد و روش نشست، دفتری که برای طراحی با خودش آورده بود رو برداشت و قلمی هم از توی کیفش بیرون آورد.
منظره ی زنده ی بیرون همیشه براش یک تازگی داشت، به چیز هایی توجه میکرد که شاید برای بقیه مهم نبود...شاید برای همین دوست عاشق دوربین خطابش میکردن.
شاید فقط در ذهنش بود که امروز هم قراره مانند بقیه ی روز ها باشه براش، فرار کردن از فکر زیاد و مردم و نقاشی کشیدن، ولی خب...دست سرنوشت چیز دیگه ای رو براش انتخاب کرده بود.
بعد از مدتی صدای خنده ی بچه ها بلند شد ولی تمام این خنده ها علتی داشت.
پسری که روی یکی از نیمکت هایی که از دخترک دور تر بود نشسته بود و در حال قصه خواندن برای بچه ها بود.
پسرک، با موهای مشکی، عینک گرد و لباس های قهوه ای نشسته بود، پیراهن مردانه ی سفیدی پوشیده بود و روی اون جلیقه ی قهوه ای همراه با شلوار و کفش های مشکی.
چیزی که بیشتر از همه توجه دختر رو جلو کرده بود، کلاهی بود که پسر بر سر کرده بود.
کلاهی قهوه ای رنگ، قهوه ای روشن؛ که شاید همان بود که تیپش را کامل میکرد.
دختر،تصمیم گرفت هدفونش را دربیاورد و به آوا های دلنشین پسر،گوش دهد
دخترک همان جا نشست و به قصه های پسر گوش داد، جلو نرفت ولی احساسش شبیه همان کودک هایی بود که دور پسر جمع شده بودند؛ در قصه ها شناور شده بود و تک تک کلمات برایش طمع جدیدی داشتند.
بعد از مدتی، آنقدر غرق در فکر کردن شده بود که پایان قصه خوانی رو متوجه نشد.
پسر، به آرومی کنارش آمد و دستی روی شونه ی دخترک گذاشت.
-:اجازه ی پیوستن به این خانم زیبا رو دارم؟
هدفون رو روی گوشش قرار داد و بعد از محکم کردن بند کفش هاش به راه افتاد.
بیرون از این چهارچوب همیشه مکان هایی بودن که میتونست بهشون پناه ببره.
بعد از رسیدن به پارک مورده نظر، نیمکتی رو انتخاب کرد و روش نشست، دفتری که برای طراحی با خودش آورده بود رو برداشت و قلمی هم از توی کیفش بیرون آورد.
منظره ی زنده ی بیرون همیشه براش یک تازگی داشت، به چیز هایی توجه میکرد که شاید برای بقیه مهم نبود...شاید برای همین دوست عاشق دوربین خطابش میکردن.
شاید فقط در ذهنش بود که امروز هم قراره مانند بقیه ی روز ها باشه براش، فرار کردن از فکر زیاد و مردم و نقاشی کشیدن، ولی خب...دست سرنوشت چیز دیگه ای رو براش انتخاب کرده بود.
بعد از مدتی صدای خنده ی بچه ها بلند شد ولی تمام این خنده ها علتی داشت.
پسری که روی یکی از نیمکت هایی که از دخترک دور تر بود نشسته بود و در حال قصه خواندن برای بچه ها بود.
پسرک، با موهای مشکی، عینک گرد و لباس های قهوه ای نشسته بود، پیراهن مردانه ی سفیدی پوشیده بود و روی اون جلیقه ی قهوه ای همراه با شلوار و کفش های مشکی.
چیزی که بیشتر از همه توجه دختر رو جلو کرده بود، کلاهی بود که پسر بر سر کرده بود.
کلاهی قهوه ای رنگ، قهوه ای روشن؛ که شاید همان بود که تیپش را کامل میکرد.
دختر،تصمیم گرفت هدفونش را دربیاورد و به آوا های دلنشین پسر،گوش دهد
دخترک همان جا نشست و به قصه های پسر گوش داد، جلو نرفت ولی احساسش شبیه همان کودک هایی بود که دور پسر جمع شده بودند؛ در قصه ها شناور شده بود و تک تک کلمات برایش طمع جدیدی داشتند.
بعد از مدتی، آنقدر غرق در فکر کردن شده بود که پایان قصه خوانی رو متوجه نشد.
پسر، به آرومی کنارش آمد و دستی روی شونه ی دخترک گذاشت.
-:اجازه ی پیوستن به این خانم زیبا رو دارم؟
- ۲.۶k
- ۲۰ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط