پارت اول
توی اون حمله وحشتناک....
توی راه خاکی دره ها.....
توی اون سر و صدا و خون.....
یه بچه در حال بدنیا اومدن بودن.....
بعد در اغوش گرفتن اون بچه توسط راهبه مادر اسم اونو جولان گذاشت و تنها یادگاریش رو به تنها فرزندش داد.....
هیچ کس از اون حادثه جز راهب و اون بچه جون سالم بدر نبرد و ۱۷ سال گذشت~~
تا امروز....روزی که جشن یادبود مالاتاشا بانوی اول معبده ~~
امروز مدرسه خیلی بد نگذشت ولی خسته کننده بود با داستان های تکراری و مزخرف....
مالاتاشا بانو اول ......\\\\ بانو دوم //// بانو سوم....
غر غر همش بانو بانو پادشاه....درسا خسته کنندن
همونطور که در حال غر زدن بودم و سمت خونه راهب میرفتم دیدم که جلوی در یک روبان قرمز بسته شده چیزی که پدر(راهب چون از زبون جولان پدر میگه) همیشه با ترس عجیبی اونارو باز میکنه و با خودش میبره~•
به روبان که محو شده بودم در باز شد و پدر با صاف کردن صداش نزدیک شد و روبان و باز کرد تا دهنمو باز کنم و برای ۱۰۴۳ بار ازش بپرسم این چیه با یک هیش عمیق منو ساکت کرد و گفت
-امتحانت چطور بود؟
سخت بود بین نپرسیدن یا جواب دادن به این سوال پس سکوت رو انتخاب کردم و داخل خونه رفتم و وارد اتاقم شدم و روی تخت پریدم**
یه عاحی از این زندگی کسل کننده کشیدم و سریع دفتر خاطراتمو برداشت تا از اون ادم مورد علاقم بنویسم کسی که حتی نمیدونم چی هست◇ ساعت ها مشغول نوشتن بودم که یهو به قسمت مورد علاقه نوشته هام رسیدم و یهو پریدم بالا~•
ایواییی امروز سالروز عاشق این فرد شدنمههه باید کادو بگیرمممم.....
سریع بلند شدم و از پنجره فرار کردم بیرون و سمت بازار دوییدم اما همه جا بسته بود و فایده ای نداشت پس با نا امیدی وارد ی کوچه ای ک سایه افتاده بود شدم و به دیوار تکیه دادم تا جون بگیرم..
نباید تسلیم بشممم
که یهو یه پیر مرد در داخل کوچه باز کرد و نگاهی بهم کرد بعدش سمت یه عتیقه فروشی رفت و درشو باز کرد ....
فکری به ذهنم رسید و سریع داخل مغازه رفتم و سر و گوشی ب آب دادم همچی بوی خاک میداد که این ازار دهنده بود...
گشتم و گشتم که اون پیر مرد با قیافه چموش اومد بالاسرم و گفت (چی میخوای پسر؟)
لبخندی زدم و گفتم(یه هدیه خوب برای فرد خاص)
نیشخندی رد و گفت که دنبالش برم پس یه صندوق در اورد و یه خنجر از جنس بلور رو نشونم داد و گفت( این چطوره؟ اصلا پول همراهت داری؟)
یکم شوکه شدم ولی بعد فهمیدم که گردنبند نقره ام همراهمه پس اونو با اون خنجر زیبا معامله کردم و با افکار اینکه این بهترین هدیست به سمت خونه راه افتادم که کاش هیچ وقت نمی افتادم....~
پایان
چطوره؟
پارت دو؟
توی راه خاکی دره ها.....
توی اون سر و صدا و خون.....
یه بچه در حال بدنیا اومدن بودن.....
بعد در اغوش گرفتن اون بچه توسط راهبه مادر اسم اونو جولان گذاشت و تنها یادگاریش رو به تنها فرزندش داد.....
هیچ کس از اون حادثه جز راهب و اون بچه جون سالم بدر نبرد و ۱۷ سال گذشت~~
تا امروز....روزی که جشن یادبود مالاتاشا بانوی اول معبده ~~
امروز مدرسه خیلی بد نگذشت ولی خسته کننده بود با داستان های تکراری و مزخرف....
مالاتاشا بانو اول ......\\\\ بانو دوم //// بانو سوم....
غر غر همش بانو بانو پادشاه....درسا خسته کنندن
همونطور که در حال غر زدن بودم و سمت خونه راهب میرفتم دیدم که جلوی در یک روبان قرمز بسته شده چیزی که پدر(راهب چون از زبون جولان پدر میگه) همیشه با ترس عجیبی اونارو باز میکنه و با خودش میبره~•
به روبان که محو شده بودم در باز شد و پدر با صاف کردن صداش نزدیک شد و روبان و باز کرد تا دهنمو باز کنم و برای ۱۰۴۳ بار ازش بپرسم این چیه با یک هیش عمیق منو ساکت کرد و گفت
-امتحانت چطور بود؟
سخت بود بین نپرسیدن یا جواب دادن به این سوال پس سکوت رو انتخاب کردم و داخل خونه رفتم و وارد اتاقم شدم و روی تخت پریدم**
یه عاحی از این زندگی کسل کننده کشیدم و سریع دفتر خاطراتمو برداشت تا از اون ادم مورد علاقم بنویسم کسی که حتی نمیدونم چی هست◇ ساعت ها مشغول نوشتن بودم که یهو به قسمت مورد علاقه نوشته هام رسیدم و یهو پریدم بالا~•
ایواییی امروز سالروز عاشق این فرد شدنمههه باید کادو بگیرمممم.....
سریع بلند شدم و از پنجره فرار کردم بیرون و سمت بازار دوییدم اما همه جا بسته بود و فایده ای نداشت پس با نا امیدی وارد ی کوچه ای ک سایه افتاده بود شدم و به دیوار تکیه دادم تا جون بگیرم..
نباید تسلیم بشممم
که یهو یه پیر مرد در داخل کوچه باز کرد و نگاهی بهم کرد بعدش سمت یه عتیقه فروشی رفت و درشو باز کرد ....
فکری به ذهنم رسید و سریع داخل مغازه رفتم و سر و گوشی ب آب دادم همچی بوی خاک میداد که این ازار دهنده بود...
گشتم و گشتم که اون پیر مرد با قیافه چموش اومد بالاسرم و گفت (چی میخوای پسر؟)
لبخندی زدم و گفتم(یه هدیه خوب برای فرد خاص)
نیشخندی رد و گفت که دنبالش برم پس یه صندوق در اورد و یه خنجر از جنس بلور رو نشونم داد و گفت( این چطوره؟ اصلا پول همراهت داری؟)
یکم شوکه شدم ولی بعد فهمیدم که گردنبند نقره ام همراهمه پس اونو با اون خنجر زیبا معامله کردم و با افکار اینکه این بهترین هدیست به سمت خونه راه افتادم که کاش هیچ وقت نمی افتادم....~
پایان
چطوره؟
پارت دو؟
- ۱۰.۷k
- ۳۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط