در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغ

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم، همه زانوی غم به بغل گرفته بودند،

عارفی از کوچه ای می گذشت. غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.

به او گفت : چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟

 

غلام جواب داد: من غلامِ اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی

 برای او کار می کنم، روزیِ مرا می دهد ، پس چرا غمگین باشم ؟

 

عارف، از خودم شرم کرد که یک غلام، به اربابی با چند گوسفند، توکل کرده

 و غم به دل راه نمی دهد" و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران

 روزی خود هستم …!!! "

حکایت ما هم همین است

http://line.me/ti/p/%40hbl3895c

Telegram.me/Godside
#خدا
دیدگاه ها (۵)

اللهم عجـــــــل لولـــــــیک الفـــــــرج......آقآ تو رو خ...

بسم الله الرحمن الرحیم خطبه 228 : (در تعری...

پیامبر رحمت (ص):کودکان را به خاطر پنج چیز دوست می دارم:اول آ...

المستغاث بکـــــــ یا صاحبـــــ الزمان...دلم یک دل سیر اشکــ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط