قسمتچهاردهم
#قسمت_چهاردهم
فرود: من عاشق شدم. از همون وقتی که پا توی دفتر تبلیغاتی گذاشتم. عاشق نیلوفر شدم. خواهر تو!
از جایش بلند شد و به من که بهت زده نگاهش می کردم گفت:
فرود: خواهشا اینجوری نگام نکن، بذار ادامه اشو بگم. هیچ وقت به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشتم و فکر نمی کردم یه روز اینجوری عاشق بشم، ولی به قول گفتنی: همیشه اونجوری نمیشه که ما فکر می کنیم. نمیدونم چه جوری لوگو رو سفارش دادم و از شرکت اومدم بیرون. تصویر اون دختر از جلوی چشمام کنار نمی رفت. هیچی ازش نمی دونستم؛ فقط می دونستم که خیلی...
مکثی کرد با استیصال به چشم های من نگاه کرد. سرش را پایین انداخت و دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد.
فرود: سه ماه از اون قضیه گذشت. یه روز عصر با نوید و بچه ها رفته بودیم بیرون. موقع برگشتن قرار شد من نویدو برسونم خونه اشون. بین راه گوشیش زنگ خورد و گفت که همین نزدیکا پیاده اش کنم.
نمیدونم چرا نویدو تعقیب کردم. رفتم دنبالش ببینم کجا داره میره. یه تاکسی گرفت و رفت دم همون شرکت تبلیغاتی. دختره از شرکت اومد بیرون، با دیدنش قلبم شروع کرد به مشت کوبیدن توی قفسه ی سینه ام. نوید ناراحت به نظر می رسید. دختره دست نویدو گرفت و از خیابون رد شدن. نفسم تو سینه ام حبس شد.
فکرای ناجور تو سرم می چرخید. این جمله مدام تو ذهنم اکو می شد:"چرا دستشو گرفت"
دوباره همون حس نفرت از نوید داشت تو قلبم پا می گرفت. عصبی شده بودم. با تمام قدرت پامو روی پدال گاز فشار دادم. ماشین با صدای جیغ لاستیکا از جا کنده شد. دیوونه وار رانندگی می کردم. چند بار هم نزدیک بود تصادف کنم. بالاخره رسیدم خونه و تن خسته ام رو روی تخت رها کردم. خیلی زود خوابم برد. چشم که باز کردم ساعت دو نصفه شب بود. تصمیم گرفتم درباره ی این قضیه با نوید صحبت کنم.
گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و چکش کردم. چند تا تماس بی پاسخ از نوید!
و یه پیام با این مضمون:"سلام چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ باید باهات حرف بزنم"
بی حوصله گوشی رو پرت کردم روی میزم و دوباره خوابیدم. با نوید قرار گذاشتم بیاد رستوران بابام با هم صحبت کنیم.
منتظرش بودم و توی فکر. سایه اش و بالای سرم حس کردم. لبخند زورکی زدم و اشاره کردم که بشینه:
نوید: سلام ببخشید که دیر شد!
فرود: سلام خوش اومدی. بشین
روی صندلی مقابل من نشست. جای خلوتی رو برای حرف زدنمون در نظر گرفتم. در واقع جای ویژه ی رستوران رو:
فرود: دیروز کجا غیبت زد؟
نوید: باید می رفتم جایی کار داشتم.
فرود: آها! چی میخوری بگم بیارن برات؟
نوید: چیزی نمی خورم!
فرود: مگه میشه! اولین باره اومدی اینجا محاله بذارم همینجوری از اینجا بری.
نیمچه لبخندی زد و چیزی نگفت. گارسون را صدا کردم:
فرود: واسه من همون همیشگی رو بیار با یه نوشابه مشکی. و واسه ی نوید جان هم غذای ویژه و...
رو کردم بهش:
فرود: دوغ میخوری یا نوشابه؟
نوید: اگه میشه دوغ لطفا
فرود: دوغ نعنایی بیار
گارسون که رفت به نوید گفتم:
فرود: خب؟ دیشب گفته بودی که کارم داری؟ من در خدمتم
یکباره عضلات صورتش منقبض شد. چشمای میشی نوید قرمز شد و دستاش که روی میز بود منقبض شد. انگار که یک وزنه ی دویست کیلویی بلند کرده بود. رگ های دستش متورم شده بود. ترسیدم نکنه یه وقت حالش بد بشه.
سرش رو بالا گرفت و با صدای خش داری که ناشی از بغض بود گفت:
نوید: دارم دیوونه می شم فرود. دارم داغون می شم. هر آن ممکنه از شدت ناراحتی منفجر بشم.
چشماش پره اشک شده بود. قلبم گرفت. درسته که از دستش ناراحت بودم ولی دوست نداشتم اینجوری ببینمش. دستمو روی دست مشت شده اش گذاشتم:
فرود: چیزی شده نوید؟ دارم نگران می شم.
هجوم اشک هاش بیشتر شد. با چشمای به اشک نشسته اش زل زد توی چشمام و گفت:
فرود: دیروز رفتم دم شرکت تبلیغاتی که خواهرم اونجا کار میکنه. گفت که چند ماه پیش متوجه شده سرفه های شدیدی داره که خون همراهش بوده. دیروز به من زنگ زد که بریم آزمایش بدیم. دکترش گفت متاسفانه علائمی که ایشون دارن مربوط به سرطان ریه اس. امروزم به خاطر همین دیر اومدم. جواب آزمایشش اومده بود.
فرود: خب؟
نوید: سرطان داره
اینو گفت و بلند بلند زد زیر گریه. بلند شدم و روی صندلی کنارش نشستم. گارسون غذا رو آورد. اشاره کردم که غذا رو برش گردونه تا حال نوید بهتر بشه. خودشو انداخت تو بغلم و گریه کرد. تازه مغزم به کار افتاد! گفت دفتر تبلیغاتی؟
فرود: نوید گفتی دفتر تبلیغاتی؟
نوید: آره
فرود: کدوم دفتر تبلیغاتی؟
وقتی نوید اسم دفتر تبلیغاتی رو گفت، دنیا رو سرم خراب شد. وا رفتم. یعنی خانم آراد خواهر نوید بود؟ چرا متوجه شباهت فامیلیشون نشده بودم؟ نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
خوشحال باشم چون خانم آراد خواهر نوید بود نه نامزدش و ناراحت از اینکه داشت از دستم می رفت. کسی که دوستش داشتم. عصبی شدم.
نوید با حیرت به من نگاه می
فرود: من عاشق شدم. از همون وقتی که پا توی دفتر تبلیغاتی گذاشتم. عاشق نیلوفر شدم. خواهر تو!
از جایش بلند شد و به من که بهت زده نگاهش می کردم گفت:
فرود: خواهشا اینجوری نگام نکن، بذار ادامه اشو بگم. هیچ وقت به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشتم و فکر نمی کردم یه روز اینجوری عاشق بشم، ولی به قول گفتنی: همیشه اونجوری نمیشه که ما فکر می کنیم. نمیدونم چه جوری لوگو رو سفارش دادم و از شرکت اومدم بیرون. تصویر اون دختر از جلوی چشمام کنار نمی رفت. هیچی ازش نمی دونستم؛ فقط می دونستم که خیلی...
مکثی کرد با استیصال به چشم های من نگاه کرد. سرش را پایین انداخت و دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد.
فرود: سه ماه از اون قضیه گذشت. یه روز عصر با نوید و بچه ها رفته بودیم بیرون. موقع برگشتن قرار شد من نویدو برسونم خونه اشون. بین راه گوشیش زنگ خورد و گفت که همین نزدیکا پیاده اش کنم.
نمیدونم چرا نویدو تعقیب کردم. رفتم دنبالش ببینم کجا داره میره. یه تاکسی گرفت و رفت دم همون شرکت تبلیغاتی. دختره از شرکت اومد بیرون، با دیدنش قلبم شروع کرد به مشت کوبیدن توی قفسه ی سینه ام. نوید ناراحت به نظر می رسید. دختره دست نویدو گرفت و از خیابون رد شدن. نفسم تو سینه ام حبس شد.
فکرای ناجور تو سرم می چرخید. این جمله مدام تو ذهنم اکو می شد:"چرا دستشو گرفت"
دوباره همون حس نفرت از نوید داشت تو قلبم پا می گرفت. عصبی شده بودم. با تمام قدرت پامو روی پدال گاز فشار دادم. ماشین با صدای جیغ لاستیکا از جا کنده شد. دیوونه وار رانندگی می کردم. چند بار هم نزدیک بود تصادف کنم. بالاخره رسیدم خونه و تن خسته ام رو روی تخت رها کردم. خیلی زود خوابم برد. چشم که باز کردم ساعت دو نصفه شب بود. تصمیم گرفتم درباره ی این قضیه با نوید صحبت کنم.
گوشیم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و چکش کردم. چند تا تماس بی پاسخ از نوید!
و یه پیام با این مضمون:"سلام چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ باید باهات حرف بزنم"
بی حوصله گوشی رو پرت کردم روی میزم و دوباره خوابیدم. با نوید قرار گذاشتم بیاد رستوران بابام با هم صحبت کنیم.
منتظرش بودم و توی فکر. سایه اش و بالای سرم حس کردم. لبخند زورکی زدم و اشاره کردم که بشینه:
نوید: سلام ببخشید که دیر شد!
فرود: سلام خوش اومدی. بشین
روی صندلی مقابل من نشست. جای خلوتی رو برای حرف زدنمون در نظر گرفتم. در واقع جای ویژه ی رستوران رو:
فرود: دیروز کجا غیبت زد؟
نوید: باید می رفتم جایی کار داشتم.
فرود: آها! چی میخوری بگم بیارن برات؟
نوید: چیزی نمی خورم!
فرود: مگه میشه! اولین باره اومدی اینجا محاله بذارم همینجوری از اینجا بری.
نیمچه لبخندی زد و چیزی نگفت. گارسون را صدا کردم:
فرود: واسه من همون همیشگی رو بیار با یه نوشابه مشکی. و واسه ی نوید جان هم غذای ویژه و...
رو کردم بهش:
فرود: دوغ میخوری یا نوشابه؟
نوید: اگه میشه دوغ لطفا
فرود: دوغ نعنایی بیار
گارسون که رفت به نوید گفتم:
فرود: خب؟ دیشب گفته بودی که کارم داری؟ من در خدمتم
یکباره عضلات صورتش منقبض شد. چشمای میشی نوید قرمز شد و دستاش که روی میز بود منقبض شد. انگار که یک وزنه ی دویست کیلویی بلند کرده بود. رگ های دستش متورم شده بود. ترسیدم نکنه یه وقت حالش بد بشه.
سرش رو بالا گرفت و با صدای خش داری که ناشی از بغض بود گفت:
نوید: دارم دیوونه می شم فرود. دارم داغون می شم. هر آن ممکنه از شدت ناراحتی منفجر بشم.
چشماش پره اشک شده بود. قلبم گرفت. درسته که از دستش ناراحت بودم ولی دوست نداشتم اینجوری ببینمش. دستمو روی دست مشت شده اش گذاشتم:
فرود: چیزی شده نوید؟ دارم نگران می شم.
هجوم اشک هاش بیشتر شد. با چشمای به اشک نشسته اش زل زد توی چشمام و گفت:
فرود: دیروز رفتم دم شرکت تبلیغاتی که خواهرم اونجا کار میکنه. گفت که چند ماه پیش متوجه شده سرفه های شدیدی داره که خون همراهش بوده. دیروز به من زنگ زد که بریم آزمایش بدیم. دکترش گفت متاسفانه علائمی که ایشون دارن مربوط به سرطان ریه اس. امروزم به خاطر همین دیر اومدم. جواب آزمایشش اومده بود.
فرود: خب؟
نوید: سرطان داره
اینو گفت و بلند بلند زد زیر گریه. بلند شدم و روی صندلی کنارش نشستم. گارسون غذا رو آورد. اشاره کردم که غذا رو برش گردونه تا حال نوید بهتر بشه. خودشو انداخت تو بغلم و گریه کرد. تازه مغزم به کار افتاد! گفت دفتر تبلیغاتی؟
فرود: نوید گفتی دفتر تبلیغاتی؟
نوید: آره
فرود: کدوم دفتر تبلیغاتی؟
وقتی نوید اسم دفتر تبلیغاتی رو گفت، دنیا رو سرم خراب شد. وا رفتم. یعنی خانم آراد خواهر نوید بود؟ چرا متوجه شباهت فامیلیشون نشده بودم؟ نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
خوشحال باشم چون خانم آراد خواهر نوید بود نه نامزدش و ناراحت از اینکه داشت از دستم می رفت. کسی که دوستش داشتم. عصبی شدم.
نوید با حیرت به من نگاه می
- ۳۲.۱k
- ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط