قلم را به دست می گیرم و شروع به نوشتن می کنم
قلم را به دست می گیرم و شروع به نوشتن می کنم
نمی دانم چه بنویسم، انگار حرف هایی در ته قلبم سنگینی می کنند که توان بیان آن ها را ندارم...
گاهی آنقدر حرف در دلت جمع می شود و آنقدر فکر در سرت چرخ می زند که نمی دانی از کجا باید شروع کنی و به کجا ختمش کنی و از هر کدام چه نتیجه ای بگیری؟!
و این است که فقط سکوت می کنی....
و مینویسم برای دلم...
سلام دل من...
چند شب است که خواب تورا می بینم...
خواب دیده ام که از این دنیا و آدمهایش فراری شده ای...
در فکر گریزی...
نمیدانم به کجا یا شایدم نا کجا آباد...
همان جایی که کوچه های بیخیالی فراوان دارد...
و درون هر کوچه اش آرامش وجود دارد...
در خوابم دیده ام. ...
مردمان این شهر؛ تورا متهم به قاتل گلهای سفید کرده اند...
اما من که میدانم تو عاشق گل رز هستی...
و چرا مردم این شهر تورا قاتل گل میدانند...
در خواب دیده ام اینقدر از این دنیای پرهیاهو و آدمهایش فرار کرده ای؛ که از خستگی در کویر سوزان تکیه به خار کرده ای...
در خواب دیده ام؛ همه جای شهر پر شده از عکس تو..
دلم سادگی ات این همه اما نداشت...
یا که مردم کوچه و بازار به سادگی ات حسادت دارن...
ختم کلام دل من؛ ...
امیدوارم فقط خواب دیده باشم و حالت خوب باشد.....
خدایا من اینجا و تو آنجا...
این فاصله را کم کن...
دل و جانم زنگار گرفته...
دیگر نای رفتن ندارم...
تا کجا باید رفت...
این جاده بسی تاریک است...
اگر دستم را نگیری با چه امیدی قدم بردارم
خدایا اگر به تو نگویم به که بگویم حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت....
دلم تنگ است برای شب گریه کردن های بی صدا
این بغض دیگر یاریم نمی کند...
دلم این هوا این خاک و این آدم ها را نمی خواهـــــد...
دلم نور می خواهد تا از این تاریکی رهایم کند...
یک لحظه هم رهایم مکـــــن
و تحملم را افـــــزون کن....
نمی دانم چه بنویسم، انگار حرف هایی در ته قلبم سنگینی می کنند که توان بیان آن ها را ندارم...
گاهی آنقدر حرف در دلت جمع می شود و آنقدر فکر در سرت چرخ می زند که نمی دانی از کجا باید شروع کنی و به کجا ختمش کنی و از هر کدام چه نتیجه ای بگیری؟!
و این است که فقط سکوت می کنی....
و مینویسم برای دلم...
سلام دل من...
چند شب است که خواب تورا می بینم...
خواب دیده ام که از این دنیا و آدمهایش فراری شده ای...
در فکر گریزی...
نمیدانم به کجا یا شایدم نا کجا آباد...
همان جایی که کوچه های بیخیالی فراوان دارد...
و درون هر کوچه اش آرامش وجود دارد...
در خوابم دیده ام. ...
مردمان این شهر؛ تورا متهم به قاتل گلهای سفید کرده اند...
اما من که میدانم تو عاشق گل رز هستی...
و چرا مردم این شهر تورا قاتل گل میدانند...
در خواب دیده ام اینقدر از این دنیای پرهیاهو و آدمهایش فرار کرده ای؛ که از خستگی در کویر سوزان تکیه به خار کرده ای...
در خواب دیده ام؛ همه جای شهر پر شده از عکس تو..
دلم سادگی ات این همه اما نداشت...
یا که مردم کوچه و بازار به سادگی ات حسادت دارن...
ختم کلام دل من؛ ...
امیدوارم فقط خواب دیده باشم و حالت خوب باشد.....
خدایا من اینجا و تو آنجا...
این فاصله را کم کن...
دل و جانم زنگار گرفته...
دیگر نای رفتن ندارم...
تا کجا باید رفت...
این جاده بسی تاریک است...
اگر دستم را نگیری با چه امیدی قدم بردارم
خدایا اگر به تو نگویم به که بگویم حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت....
دلم تنگ است برای شب گریه کردن های بی صدا
این بغض دیگر یاریم نمی کند...
دلم این هوا این خاک و این آدم ها را نمی خواهـــــد...
دلم نور می خواهد تا از این تاریکی رهایم کند...
یک لحظه هم رهایم مکـــــن
و تحملم را افـــــزون کن....
۲۰.۴k
۳۰ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.