من غروب را وجب به وجب تفسیر کرده ام ......
من غروب را وجب به وجب تفسیر کرده ام ......
ضمیر اقرار و انکارش یکی بیشتر نیست....
تو در اندیشه اش خشکیده ای ....
آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم،
هیچ دشمنی نمی تواند ...
دنبال واژه نباش؛ کلمات فریبمان میدهند
وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش میرود
فاتحه ی بقیه حروف را باید خواند ...
مثل کویر بعد از یک باران مثل شب بعد از طلوع خورشید....
که ترانه هایش بوی غربت میدهد بهانه هایش هم ....
ساکن عطش بودن و اهل کویر بودن دو حس نامتقارنند، اگرچه اندیشه ها را به هم گره میزنند ......
گاهی زندگی کردن بیشتر از تیر زدن به خود، دل و جرأت میخواهد....
به کجا میرویم؟
جایی که سراپای ما را بگیرد؟
یا جایی که ما را به حضرت عشــق نزدیک کند؟
نمیدانم!
فقط برویم تا از این معرکه خـنـده بازر خلاص شویم و در دسترس نباشیم
برای گناه!
چرا که غرق شونده دیگر نجات پیدا نخواهد کرد مگربا عنایت حضرت عشق
و چشم ما همه به امیـد اوست!
و اما دیگر...
درد دل های ناگفتنی و مبهم برای خودم که شاید در خودم دفن شوند!
گفتنی هایی که نگفتنی است و ماندن در ابهامات عجیب و نفهمیدنی که نمیدانی چیست...
یک روز
از ذهن من
از ذهن تو
از ذهن ما
هزاران پرستوی وحشی
به آسمان خواهد پرید....
آنقدر لبریزم که حرفم نمی آید , شعرم نمی آید..
فقط سکوت می خواهم....
مرا بگذارید در تنهایی خویش بپوسم
که بیداری شروع دورغ دیگریست
پیری و جوانی پی هم ، چون شب و روزند
شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم....دریغا ....دریغا
ضمیر اقرار و انکارش یکی بیشتر نیست....
تو در اندیشه اش خشکیده ای ....
آن اندازه که ما خود را فریب می دهیم و گمراه می کنیم،
هیچ دشمنی نمی تواند ...
دنبال واژه نباش؛ کلمات فریبمان میدهند
وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش میرود
فاتحه ی بقیه حروف را باید خواند ...
مثل کویر بعد از یک باران مثل شب بعد از طلوع خورشید....
که ترانه هایش بوی غربت میدهد بهانه هایش هم ....
ساکن عطش بودن و اهل کویر بودن دو حس نامتقارنند، اگرچه اندیشه ها را به هم گره میزنند ......
گاهی زندگی کردن بیشتر از تیر زدن به خود، دل و جرأت میخواهد....
به کجا میرویم؟
جایی که سراپای ما را بگیرد؟
یا جایی که ما را به حضرت عشــق نزدیک کند؟
نمیدانم!
فقط برویم تا از این معرکه خـنـده بازر خلاص شویم و در دسترس نباشیم
برای گناه!
چرا که غرق شونده دیگر نجات پیدا نخواهد کرد مگربا عنایت حضرت عشق
و چشم ما همه به امیـد اوست!
و اما دیگر...
درد دل های ناگفتنی و مبهم برای خودم که شاید در خودم دفن شوند!
گفتنی هایی که نگفتنی است و ماندن در ابهامات عجیب و نفهمیدنی که نمیدانی چیست...
یک روز
از ذهن من
از ذهن تو
از ذهن ما
هزاران پرستوی وحشی
به آسمان خواهد پرید....
آنقدر لبریزم که حرفم نمی آید , شعرم نمی آید..
فقط سکوت می خواهم....
مرا بگذارید در تنهایی خویش بپوسم
که بیداری شروع دورغ دیگریست
پیری و جوانی پی هم ، چون شب و روزند
شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم....دریغا ....دریغا
۱۴.۶k
۰۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.