سرنوشت سوخته ۱۸
: (یهو یک صدای اشنا به گوش ات خورد و همین باعث شد چشاش پف کرده رو به سمت صدا بیاره و با یک چهره معصوم مواجه شد اون..............................لیا بود)
لیا خواهر و همدم ات امده بود اما با داغی که توی دلش بود ...پر از سوال های مختلف.......اون هم گناهی نداشت .اون دختر شیطون و بازیگوش الان با حسی که سال های پیش بابت مادرش داشته رو دوباره داره میکشه ولی اینباه باید از چه کسی کینه به دل بگیره.....اصلا خواهرش چرا روی ویلچره
لیا:چرا مامان بزرگم رو اوردین اینجا(بغض و گریه)ات بگو دروغ مامانی زندس ..............بگووووووووووووووووو(گریه و فریاد)
راوی:(ات صورتش رو از لیا برداشت . با به صورت پوکر به قبر مادر بزرگش زل زد و اصلا گریه نکرد و معلوم نبود توی سر ات چی میگذره و لیا بلند شد و روبه پسرا گفت)
لیا: شما کی هستید؟اصلا ات چرا رو ویلچره(داد و بغض)
راوی:(استاد اومد و بازوی لیا رو گرفت و اون رو در اغوش کشید و ارومش کرد کوک خواست ویلچر رو به حرکت در بیاره تا از اونجا برن و ات لب زد و گفت)
ات: شما برین من بعدا میام
جیمین:ات حالت خوب نیست بهتره خودمون بیاریمت سخته برات
ات:گفتم خودم میام(داد)
(همه رفتن به جز ات)
ات:(روبه مامان بزرگ) سخت؟سخت یعنی نبودن تو(گریه) یعنی بهترین پشتوانت با دست های خودش کشتیش......مامانی اصلا کوک مقصر نیست من قاتلت شدم و خودم رو نمیبخشم
ولی باید چی کار میکردم
مامانی کاشکی بودی ..تروخدا بلند شو .. من بدونه تو نمیتونم..همیشه تو مشاورم بودی .الان کسی رو ندارم .......ولی قول میدم
فردی که به قلب مهربون شکلیک کرد و خون اون قلب رو ریخته رو خودم بکشم و خونشو خودم بریزم. قول میدم (صورتم پر از اشک چشمم بود
که فمیدم کوک تا الان پشام بوده و حرفام رو شنیده و بعد در اغوش گرم خودش جام داد و بعد کمی توی بغلش گریه کردم که نفهمیدم و خوابم برد
لیا خواهر و همدم ات امده بود اما با داغی که توی دلش بود ...پر از سوال های مختلف.......اون هم گناهی نداشت .اون دختر شیطون و بازیگوش الان با حسی که سال های پیش بابت مادرش داشته رو دوباره داره میکشه ولی اینباه باید از چه کسی کینه به دل بگیره.....اصلا خواهرش چرا روی ویلچره
لیا:چرا مامان بزرگم رو اوردین اینجا(بغض و گریه)ات بگو دروغ مامانی زندس ..............بگووووووووووووووووو(گریه و فریاد)
راوی:(ات صورتش رو از لیا برداشت . با به صورت پوکر به قبر مادر بزرگش زل زد و اصلا گریه نکرد و معلوم نبود توی سر ات چی میگذره و لیا بلند شد و روبه پسرا گفت)
لیا: شما کی هستید؟اصلا ات چرا رو ویلچره(داد و بغض)
راوی:(استاد اومد و بازوی لیا رو گرفت و اون رو در اغوش کشید و ارومش کرد کوک خواست ویلچر رو به حرکت در بیاره تا از اونجا برن و ات لب زد و گفت)
ات: شما برین من بعدا میام
جیمین:ات حالت خوب نیست بهتره خودمون بیاریمت سخته برات
ات:گفتم خودم میام(داد)
(همه رفتن به جز ات)
ات:(روبه مامان بزرگ) سخت؟سخت یعنی نبودن تو(گریه) یعنی بهترین پشتوانت با دست های خودش کشتیش......مامانی اصلا کوک مقصر نیست من قاتلت شدم و خودم رو نمیبخشم
ولی باید چی کار میکردم
مامانی کاشکی بودی ..تروخدا بلند شو .. من بدونه تو نمیتونم..همیشه تو مشاورم بودی .الان کسی رو ندارم .......ولی قول میدم
فردی که به قلب مهربون شکلیک کرد و خون اون قلب رو ریخته رو خودم بکشم و خونشو خودم بریزم. قول میدم (صورتم پر از اشک چشمم بود
که فمیدم کوک تا الان پشام بوده و حرفام رو شنیده و بعد در اغوش گرم خودش جام داد و بعد کمی توی بغلش گریه کردم که نفهمیدم و خوابم برد
- ۳.۸k
- ۲۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط