سرنوشت سوخته ۲۰

کوک:(از کاری ات انجام داد بود هم تو شوک بودم و عصبی نمی خواستم با ات کی به دو بکنم چون اون خیلی لج بازه بنابر این تمام حرصمو سر اون خدمتکار ریختم و اونو حول دادم و دیدم افتاد و از اتاق خارج شدم)
ات:(کوک وقتی خواست از اتاق بره اون دختر رو هول داد که باعث شد بیوفته خیلی دلم سوخت ولی نمیتونسم راه برم و برم پیش دختره تا خواستم کمی تکون بخورم و برم پیش دخترک گفت)
خدمتکار: نه خانم بلند نشید من حالم خوبه
ات: متاسفم
خدمتکار: نه شما چرا متاسف باشید تقصیر من بود (سرپا وایستاد و خواست بره که)
ات: اسمت چیه؟
خدمتکار: خانم اسمم هانا هست
ات: اسم منم ات هست نیاز نیست منو خانم صدا کنی
هانا: چشم خا......یعنی ات
ات:خب هانا بهم کمک میکنی که راه برم ؟
هانا: البته ولی فعلا غذاتون رو میل کنید بعدا کمک میکنم
ات: یه شرط داره؟
هانا: شرط؟
ات: اره اینکه بامن انقدر رسمی صحبت نکنی
هانا: باشه ات(لبخند).........خب راستش تا تو غذاتو میخوری من اتاق رو مرتب کنم
(ات شروع به خوردن غذا کرد و هانا هم اتاق رو مرتب کرد که از وسایل ات یک چیز رو متوجه خودش کرد....یه عکس .......عکس بچگی ات توی یکی از صفحات کتاب بود )
ات: اون عکس بچگیم هست
هانا: خیل ناز بودی البته هنوز هم هستی(لبخند).......... ولی یه سوال اون فرد بغل دستیت کیه که بخشیش افتاده توی عکس؟
ات: نمیدونم رییس پرورشگاه میگه که داداشم هست ولی من هیچ وقت نه اسمش یادم هست و نه شکلش بنابر این به کلا دیگه دنبالش نبودم
هانا:یعنی تو توی پرورشگاه بودی ؟
ات: اره( کل داستان زندگیش رو میگه)
هانا: داستان زندگیت خیلی درد ناک بود ولی با این حال خیلی قوی هستی
ات: مرسی.......... تو چی؟تو چه جوری اومدی اینجا؟
هانا: منو اجوما اورده بود دختر درس خونی بودم تا این که یه روز پدرم به خاطرمادر ناتنی که داشتم منو از خونه انداخت بیرون
چند شب با پول هایی که داشتم توی مسافر خونه بودم و دنبال کار که اینجا نیاز به یه خدمتکار داشت منم اومدم
اینجا ولی چند وقت یه بار اینجا میخوابم و بقیه روز ها باید برم هتل و کل پول پس انداز شدم رو برای منودم به هتل خرج میکنم

ات:خب........ میگم برو تو همون کیفم اون کتابی که عکس توش بود رو بیار
هانا:(بلند شدم و یک کتاب رو اورد اسم اون کتاب راز جنگل هزار دستان بود )
دیدگاه ها (۱۲)

سرنوشت سوخته 21

سرنوشت سوخته 22

سرنوشت سوخته ۱۹

سرنوشت سوخته ۱۸

پارت ۳۶ات: بالاخره میتونیم بریم جیمین: اره ات: اخیش بالاخره ...

پارت 43 خدمتکار : شاه دخت لطفا بیاین بهتون اتاقتون رو نشون ب...

واییی باورم نمیشه دارم پارت میزارم و خب باید بگم ادامیننن گل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط