سناریو بانگو
سناریو بانگو
موضوع:اگر باردار بشی و بخوای سوپرایزشون کنی
کاراکتر ها: دازای _ چویا
.
.
.
.
.
دازای:
دازای معموریت بود و تو با رانپو بودی داشتین باهم دیگه خوراکی میخوردین که ی دفعه ای هرچی خورده بودی بالا میاری
رانپو :حاالت خوبه؟!ی دفعه ای چیشد؟؟!
ا.ت:اره مرسی خوبم یکم باید استراحت کنم
رانپو پس بریم خونه میخوای ببرمت خونتون؟(رانپو پیاده میره چون بلد نیست از وسایل نقلیه استفاده کنه)
ا.ت:نه مرسی تنهایی میرم
رانپو:باش پس بای
ا.ت:خدافظ
ی دفعه ای میگی چرا ی تست بارداری ندم میری مطب جواب مثبت در میاد
میری خونه دازای رسیده بود بعد جواب آزمایش و میدی دستش اول کلی میخنده و طوری سفت بقلت میکنه که فک کنم بچه مرد😂(چون دازای عاشق بچه ست)
.
.
.
.
.
چویا:
تو خونه بودی و چویا معموریت وقتی برگشت باهم داشتین شام میخوردین که حالت بد میشه بالا میاری
چویا:خوبی عشقم میخوای ببرمت بیمارستان
ا.ت :نه زود خوب میشم مرسی به فکرمی
چویا:باش ولی اگه باز حالت بد شد بگو که ببرمت بیمارستان
ا.ت:باش بازم مرسی
دیگ بقیه شام نمیخوری
شب و میگین و میخندید
میرین که بخوابین روی تخت دونفره اتون خوابیدی ولی از حالت تهوع زیاد بیدار میشی چویا با صدای قدمات که میرفتی به سمت دبلیو سی بیدار میشه خوابآلوده ولی مواظبته تا دبلیو سی همراهیت میکنه و بعد هم برای اینکه ببرتت بیمارستان آماده میشه تو از دبلیو سی میای بیرون به سمت ماشین میبرتت باهم میرین بیمارستان تو خوابی ولی چویا بیداره بالا سرت با صدای پرستار بیدار میشی
پرستار :خانوم بارداره
چویا اول داره با چشمای باز به ازمایش نگاه میکنه ولی بعدش خیلی خوشحال میشه و بالا پایین میپره
.
.
.
.
.
اولین سناریوم بود نظرتو تو کامنتا بنویس اگه دوسش داشتی لایک کن ی سری هم به پیجم بزن خوشگله🩷🩵
موضوع:اگر باردار بشی و بخوای سوپرایزشون کنی
کاراکتر ها: دازای _ چویا
.
.
.
.
.
دازای:
دازای معموریت بود و تو با رانپو بودی داشتین باهم دیگه خوراکی میخوردین که ی دفعه ای هرچی خورده بودی بالا میاری
رانپو :حاالت خوبه؟!ی دفعه ای چیشد؟؟!
ا.ت:اره مرسی خوبم یکم باید استراحت کنم
رانپو پس بریم خونه میخوای ببرمت خونتون؟(رانپو پیاده میره چون بلد نیست از وسایل نقلیه استفاده کنه)
ا.ت:نه مرسی تنهایی میرم
رانپو:باش پس بای
ا.ت:خدافظ
ی دفعه ای میگی چرا ی تست بارداری ندم میری مطب جواب مثبت در میاد
میری خونه دازای رسیده بود بعد جواب آزمایش و میدی دستش اول کلی میخنده و طوری سفت بقلت میکنه که فک کنم بچه مرد😂(چون دازای عاشق بچه ست)
.
.
.
.
.
چویا:
تو خونه بودی و چویا معموریت وقتی برگشت باهم داشتین شام میخوردین که حالت بد میشه بالا میاری
چویا:خوبی عشقم میخوای ببرمت بیمارستان
ا.ت :نه زود خوب میشم مرسی به فکرمی
چویا:باش ولی اگه باز حالت بد شد بگو که ببرمت بیمارستان
ا.ت:باش بازم مرسی
دیگ بقیه شام نمیخوری
شب و میگین و میخندید
میرین که بخوابین روی تخت دونفره اتون خوابیدی ولی از حالت تهوع زیاد بیدار میشی چویا با صدای قدمات که میرفتی به سمت دبلیو سی بیدار میشه خوابآلوده ولی مواظبته تا دبلیو سی همراهیت میکنه و بعد هم برای اینکه ببرتت بیمارستان آماده میشه تو از دبلیو سی میای بیرون به سمت ماشین میبرتت باهم میرین بیمارستان تو خوابی ولی چویا بیداره بالا سرت با صدای پرستار بیدار میشی
پرستار :خانوم بارداره
چویا اول داره با چشمای باز به ازمایش نگاه میکنه ولی بعدش خیلی خوشحال میشه و بالا پایین میپره
.
.
.
.
.
اولین سناریوم بود نظرتو تو کامنتا بنویس اگه دوسش داشتی لایک کن ی سری هم به پیجم بزن خوشگله🩷🩵
۲.۵k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.