با چه برگی حکم دل کردی که آسش دست ماست

با چه برگی حکم دل کردی، که آسش دست ماست
برگ های سر، پیاپی آمد و پیوست ماست

شاه و بی بی هم رسید و بعد از آن سرباز نیز
شهر دل با مردمانش، سرخوش و سرمست ماست

بی گمان، ؛ کت؛ می شوی این دست، یعنی سه به هیچ
حاکم ناشی! ندانستی که دل ، همدست ماست

برگ ها را بر بزن ، از نو ورق را پخش کن
باز هم تیر و کمان دل ، به زیر شست ماست

تا شدی حاکم ، چرا بستی به زنجیرت دلم؟
دل ، ندانستی یل زنجیر را بگسست ماست

در قفس هرگز نمی ماند دل ، از یادت مبر
او همان عصیان گر از سینه بیرون جست ماست

یا حکومت را رها کن ، یا دلم را واگذار
حکم رانی حق ما و کوچه ی بن بست ماست..
دیدگاه ها (۱۷)

رفتی و آهسته گفتم بی خطر باشی مسافر دوست دارم با دعایم همسف...

غمی در خاطرم دارم که خود می دانم و قلبمچنان از غصه ها خردم ک...

خداحافظ گل لادن، تموم عاشقا باختن.ببین هم گریه هام از عشق، چ...

بی تو داروخانه ها با غم تبانی کرده انداین مُسکن ها مرا گیج و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط