غمی در خاطرم دارم که خود می دانم و قلبم

غمی در خاطرم دارم که خود می دانم و قلبم
چنان از غصه ها خردم که از این زندگی سردم

دلم چون کودکی مرده به دامان پدر ماند
نگاهش می کنم هرگه، به دنیایت چه ها کردم؟

خدایا این چه زندانیست به تاوان گناهانم؟
درون جمع خاموش و به تن، تنهاترین فردم

کجاست آن دلربای من ببیند حال محزونم
به قامت ، یک زنم اما به صبر هجر چون مردم

چرا دورم ز دلدارم؟ چرا تنهای تنهایم ؟
کجاست آن دست پر مهرش که گردش رازقی گردم؟

به هر شب می کشم بر نخ به این تسبیح ، غم ها را
شمارش در توانم نیست که من چون کوهی از دردم

طلوع عشق و رویا را به رخسار تو می دیدم
چرا از جنت رویت خرامان می کنی طردم؟
دیدگاه ها (۵)

“من دلم می‌خواهدخانه‌ای داشته باشم پُرِ دوست ،کنج هر دیوارشد...

امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرمغرق دریای شرابم کن و بگذا...

رفتی و آهسته گفتم بی خطر باشی مسافر دوست دارم با دعایم همسف...

با چه برگی حکم دل کردی، که آسش دست ماست برگ های سر، پیاپی آم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط