قسمت بعد فیک اکسوی گمشده
قسمت بعد فیک اکسوی گمشده
خیلی کمتر میخونیدااااا
تنبلی نتونیددددد
نوشته ی کیم مین کی
برق نبود ، خیلی تاریک بود .
صدای ناله ی اون بچه هرچی نزدیکتر میرفتم بیشتر میشد ، زمستون بود و بدنم یخ زده بود . هم از سرما و هم از ترس میلرزیدم
از پله ها اروم پایین رفتم ، زیر زمین یه در چوبی خاکستری داشت که صدای جیر جیر میداد ، از بس که روغن نخورده بود
وارد حیاط شدم و یه نفس عمیق کشیدم ، اروم اروم پله های زیر زمین رو پایین رفتم و در رو باز کردم
با ترس و صدای اروم گفتم : هی ،شبه....بیا بیرون میخوام باهات صحبت کنم.
در زیر زمین محکم پشت سرم بسته شد ، ترسیدم و جیغ زدم
_________________________________
از زبون جینی :
اروم و قرار نداشتم ، داخل راهرو قدم میزدم و ناخونامو میجویدم ، اگه بلایی سر مین کی بیاد چکار کنم؟؟جواب مامان بابارو چی بدم؟
توی این فکر بودم که یکهو صدای جیغ مین کی رو شنیدم ، جا خوردم تعادل نداشتم خوردم زمین و به تته پته افتادم بودم
_م...م....م....مین کیا
سهون سمت در رفت
«داستان این طرف رو داشته باشید بریم زیر زمین»
________________________________
از زبون خودم :
شبه سیاه رنگ با گریه و ناله و در حالی که یک بچه رو در بغلش داشت جلو اومد و دندون تیز کرد
_ب...ب...ببین...من میدونم چه اتفاقی برای تو افتاده ، م...من از این ماجرا کاملا متاسفم
شبه با حالت گریه و صدای بلند و خشمگین : تو ....کی هستی؟؟؟
_پدر من پسر برادر کسیه که تورو کشته
شبه : من بعد از یکسال دوباره برگشتم که پدربزرگت رو بکشم
_ببین...پ...پدر بزرگ من ...ا...اینجا نیست...ف ....فهمیدی؟
شبه ناله ی بزرگی کرد : کجاست؟؟؟ اون کجاست؟؟؟؟ حالا نوبت اونه ، اگه اونو نکشم پسرم میمیره.....
_گفتم که ..اون اینجا نیست ، د...دستت بهش نمیرسه...!!!
شبه : اگه اونو بکشم....پسرم زنده میمونه ، زندگی میکنه...اما در بهشت
اروم شده بودم و دیگه تقریبا ترسی نداشتم
_اون ایران نیست...گفتم که دستت بهش نمیرسه ، اما...میتونم بپرسم چرا داری از اقوام اون فرد انتقام میگیری؟
شبه : اگه اونها نبودن ، کسی که من رو کشت هم نبود...اونها مقصرن...اونها باعث شدن پسر من زندگی نکنه...
اونهارو میکشم تا روح پسرم اروم بگیره....
رفتم جلو میخواستم بچه رو ازش بگیرم که فریاد بلندی زد ،ترسیدم و عقب کشیدم
_اروم باش ، اون بچه رو بده به من ، من کاری میکنم از این به بعد رو در ارامش باشه
شبه فریاد کشید : نه....شما زندگی در بهشت روهم ازش میگیرید....
_به من اعتماد کن ، نمیزارم دیگه ناله کنه ، نمیزارم بهت قول میدم، اونو بده به من
شبه نزدیک شد و اونرو داد به من
بچه رو بغل کردم ، دستم رو اروم روی صورت و چشماش گذاشتم و برای ارامشش دعا کرد ، بعد از تموم شدن اون دعا براش لالایی خوندم ، بچه اروم گرفت و گریه نکرد
{داستان رو داشته باشید بریم خونه}
_________________________________
از زبون جین :
کریس : سهونا کجا ؟
سهون : مین کی داد زد، الان بلایی سرش میاره
سهون گریه میکرد منهم روی زمین نشسته بودم و به در خیره شده بودم
کریس و سوهو نزاشتن سهون بره ، صدای گریه ی اون بچه و گریه ی سهون و نانا باهم یکی شده بود
تو حال خودم بودم که دیگه صدای ناله های اون بچه رو نشنیدم ، خیلی ترسیدم ، بلند شدم و بزور روی پاهام وایستادم ، چانیول اروم اومد جلو
چان : جین...!
پاهام بی حس بود دست از دیوار گرفته بودم و راه میرفتم
چانیول اومد جلو و زیر بغلم رو گرفت تا بتونم راه برم ، نمیفهمیدم چکار میکنم ! با قطع شدن صدای ناله ی اون بچه ، با خودم فکر کردم که دیگه خواهری ندارم
سهون دستهای کریس و سوهو رو از خودش جدا کرد و عین ببر سمت در خروجی دوید
_________________________________
از زبون خودم :
بچه ارومِ اروم شد ، چشم هاشو بست و لبخند زد .....شبه هم اروم شد و چهرش عادی شد ، چهره ی یه زن خیلی زیبا با یک لباس سفید و خوشگل به خودش گرفت
نزدیکم اومد.....: تو.....پسرم...!
_اون رفت به بهشت ، دیگه در ارامشه ، به خودت نگاه کن ،دیگه تو هم وقتشه راحت بخوابی
بچه رو گذاشتم روی یه سکو در زیر زمین اون زن کنار بچش نشست و در حالی به بچش نگاه میکرد لبخند میزد و صورتش رو نوازش میکرد، بهش نزدیک شدم و دستم رو روی سرش کشیدم ،
_بخواب ، راحتِ راحت بخواب ، نگران نباش و برو به بهشت
چشم هاشو بست و سرشو روی سکو کنار بچش گذاشت و کم کم ناپدید شد
برق اومد ، سهون با قیافه ی بهت کرده ای و در حالی که نفس نفس میزد وارد زیر زمین شد ، بهم نزدیک شد و دستش رو روی صورتم کشید
سهون : مین کیا...حالت خوبه؟ چرا جیغ زدی؟ چرا دیگه اون بچه گریه نمیکنه؟ پس اون شبه کجاست؟
اشک از روی گونم سُر خورد و روی دست سهون افتاد
_خوبم ، سهونا ، اون بچه ...اون شبه ، بعد یک عمر راحت خوابیدن
خیلی کمتر میخونیدااااا
تنبلی نتونیددددد
نوشته ی کیم مین کی
برق نبود ، خیلی تاریک بود .
صدای ناله ی اون بچه هرچی نزدیکتر میرفتم بیشتر میشد ، زمستون بود و بدنم یخ زده بود . هم از سرما و هم از ترس میلرزیدم
از پله ها اروم پایین رفتم ، زیر زمین یه در چوبی خاکستری داشت که صدای جیر جیر میداد ، از بس که روغن نخورده بود
وارد حیاط شدم و یه نفس عمیق کشیدم ، اروم اروم پله های زیر زمین رو پایین رفتم و در رو باز کردم
با ترس و صدای اروم گفتم : هی ،شبه....بیا بیرون میخوام باهات صحبت کنم.
در زیر زمین محکم پشت سرم بسته شد ، ترسیدم و جیغ زدم
_________________________________
از زبون جینی :
اروم و قرار نداشتم ، داخل راهرو قدم میزدم و ناخونامو میجویدم ، اگه بلایی سر مین کی بیاد چکار کنم؟؟جواب مامان بابارو چی بدم؟
توی این فکر بودم که یکهو صدای جیغ مین کی رو شنیدم ، جا خوردم تعادل نداشتم خوردم زمین و به تته پته افتادم بودم
_م...م....م....مین کیا
سهون سمت در رفت
«داستان این طرف رو داشته باشید بریم زیر زمین»
________________________________
از زبون خودم :
شبه سیاه رنگ با گریه و ناله و در حالی که یک بچه رو در بغلش داشت جلو اومد و دندون تیز کرد
_ب...ب...ببین...من میدونم چه اتفاقی برای تو افتاده ، م...من از این ماجرا کاملا متاسفم
شبه با حالت گریه و صدای بلند و خشمگین : تو ....کی هستی؟؟؟
_پدر من پسر برادر کسیه که تورو کشته
شبه : من بعد از یکسال دوباره برگشتم که پدربزرگت رو بکشم
_ببین...پ...پدر بزرگ من ...ا...اینجا نیست...ف ....فهمیدی؟
شبه ناله ی بزرگی کرد : کجاست؟؟؟ اون کجاست؟؟؟؟ حالا نوبت اونه ، اگه اونو نکشم پسرم میمیره.....
_گفتم که ..اون اینجا نیست ، د...دستت بهش نمیرسه...!!!
شبه : اگه اونو بکشم....پسرم زنده میمونه ، زندگی میکنه...اما در بهشت
اروم شده بودم و دیگه تقریبا ترسی نداشتم
_اون ایران نیست...گفتم که دستت بهش نمیرسه ، اما...میتونم بپرسم چرا داری از اقوام اون فرد انتقام میگیری؟
شبه : اگه اونها نبودن ، کسی که من رو کشت هم نبود...اونها مقصرن...اونها باعث شدن پسر من زندگی نکنه...
اونهارو میکشم تا روح پسرم اروم بگیره....
رفتم جلو میخواستم بچه رو ازش بگیرم که فریاد بلندی زد ،ترسیدم و عقب کشیدم
_اروم باش ، اون بچه رو بده به من ، من کاری میکنم از این به بعد رو در ارامش باشه
شبه فریاد کشید : نه....شما زندگی در بهشت روهم ازش میگیرید....
_به من اعتماد کن ، نمیزارم دیگه ناله کنه ، نمیزارم بهت قول میدم، اونو بده به من
شبه نزدیک شد و اونرو داد به من
بچه رو بغل کردم ، دستم رو اروم روی صورت و چشماش گذاشتم و برای ارامشش دعا کرد ، بعد از تموم شدن اون دعا براش لالایی خوندم ، بچه اروم گرفت و گریه نکرد
{داستان رو داشته باشید بریم خونه}
_________________________________
از زبون جین :
کریس : سهونا کجا ؟
سهون : مین کی داد زد، الان بلایی سرش میاره
سهون گریه میکرد منهم روی زمین نشسته بودم و به در خیره شده بودم
کریس و سوهو نزاشتن سهون بره ، صدای گریه ی اون بچه و گریه ی سهون و نانا باهم یکی شده بود
تو حال خودم بودم که دیگه صدای ناله های اون بچه رو نشنیدم ، خیلی ترسیدم ، بلند شدم و بزور روی پاهام وایستادم ، چانیول اروم اومد جلو
چان : جین...!
پاهام بی حس بود دست از دیوار گرفته بودم و راه میرفتم
چانیول اومد جلو و زیر بغلم رو گرفت تا بتونم راه برم ، نمیفهمیدم چکار میکنم ! با قطع شدن صدای ناله ی اون بچه ، با خودم فکر کردم که دیگه خواهری ندارم
سهون دستهای کریس و سوهو رو از خودش جدا کرد و عین ببر سمت در خروجی دوید
_________________________________
از زبون خودم :
بچه ارومِ اروم شد ، چشم هاشو بست و لبخند زد .....شبه هم اروم شد و چهرش عادی شد ، چهره ی یه زن خیلی زیبا با یک لباس سفید و خوشگل به خودش گرفت
نزدیکم اومد.....: تو.....پسرم...!
_اون رفت به بهشت ، دیگه در ارامشه ، به خودت نگاه کن ،دیگه تو هم وقتشه راحت بخوابی
بچه رو گذاشتم روی یه سکو در زیر زمین اون زن کنار بچش نشست و در حالی به بچش نگاه میکرد لبخند میزد و صورتش رو نوازش میکرد، بهش نزدیک شدم و دستم رو روی سرش کشیدم ،
_بخواب ، راحتِ راحت بخواب ، نگران نباش و برو به بهشت
چشم هاشو بست و سرشو روی سکو کنار بچش گذاشت و کم کم ناپدید شد
برق اومد ، سهون با قیافه ی بهت کرده ای و در حالی که نفس نفس میزد وارد زیر زمین شد ، بهم نزدیک شد و دستش رو روی صورتم کشید
سهون : مین کیا...حالت خوبه؟ چرا جیغ زدی؟ چرا دیگه اون بچه گریه نمیکنه؟ پس اون شبه کجاست؟
اشک از روی گونم سُر خورد و روی دست سهون افتاد
_خوبم ، سهونا ، اون بچه ...اون شبه ، بعد یک عمر راحت خوابیدن
۳۹.۵k
۲۹ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.