وقتی میری پیشش باشگاه و...
وقتی میری پیشش باشگاه و...
پارت ۸
(ویو تهیونگ)
تازه از حموم اومده بودم بیرون...هوف واقعا خسته شدم تنها چیزی ک الان حال میده خوابه....
تهیونگ رفت لباساشو پوشید و زارت افتاد رو تخت...
داشت کم کم خوابش میبرد کع با صدای زنگ گوشیش چشاش و باز کرد...
با دیدن اسم رو گوشی میخاست قطع کنه ول فکر اینکه شاید ی کار واجب داره جواب داد...
تهیونگ: بله...
کوک: سلامت کو پسر ...
تهیونگ: کوک ...بگو چی کار داری...
کوک: خاخا حالا پاچه نگیر...داریم با بچه ها و ا.ت میریم شهر بازی میای...
تهیونگ: منو داشته باش ک فکر میکردم ی کار واجب داری...
بابا من خوابم میااااددد
کوک: حالا نخواب ... چیزی نمیشه ک ...
تهیونگ: تازه از حموم اومدم میفهمی...
کوک: نه نمیفهمم... پاشو حاضر شو داریم میایم دنبالت...
تهیونگ: باشههه
تلفن رو قطع کرد ...
تهیونگ: کوک بعضی وقتا واقعا میخوام بزنمتتت...
تهیونگ با هرجور بدبختی ک بود پاشد...واقعا باخودش فکر میکرد ک ی بچه ی دوساله اس...یا دوستاش ی بچه ان هرچند جینی از اون بزرگ تر بود ...یا بخاطر این بود که زیاد با اینجور جاها حال نمیکرد... ولی امروز دیگ بخاطر بهترین رفیقاشم ک شده بود باید میرفت...حال نداشت ول مجبوررر بود .... چون تو این جور مواقع ک دوستاش دعوتش میکردن میگفت نه عذاب وجدان میگرفت...
پارت ۸
(ویو تهیونگ)
تازه از حموم اومده بودم بیرون...هوف واقعا خسته شدم تنها چیزی ک الان حال میده خوابه....
تهیونگ رفت لباساشو پوشید و زارت افتاد رو تخت...
داشت کم کم خوابش میبرد کع با صدای زنگ گوشیش چشاش و باز کرد...
با دیدن اسم رو گوشی میخاست قطع کنه ول فکر اینکه شاید ی کار واجب داره جواب داد...
تهیونگ: بله...
کوک: سلامت کو پسر ...
تهیونگ: کوک ...بگو چی کار داری...
کوک: خاخا حالا پاچه نگیر...داریم با بچه ها و ا.ت میریم شهر بازی میای...
تهیونگ: منو داشته باش ک فکر میکردم ی کار واجب داری...
بابا من خوابم میااااددد
کوک: حالا نخواب ... چیزی نمیشه ک ...
تهیونگ: تازه از حموم اومدم میفهمی...
کوک: نه نمیفهمم... پاشو حاضر شو داریم میایم دنبالت...
تهیونگ: باشههه
تلفن رو قطع کرد ...
تهیونگ: کوک بعضی وقتا واقعا میخوام بزنمتتت...
تهیونگ با هرجور بدبختی ک بود پاشد...واقعا باخودش فکر میکرد ک ی بچه ی دوساله اس...یا دوستاش ی بچه ان هرچند جینی از اون بزرگ تر بود ...یا بخاطر این بود که زیاد با اینجور جاها حال نمیکرد... ولی امروز دیگ بخاطر بهترین رفیقاشم ک شده بود باید میرفت...حال نداشت ول مجبوررر بود .... چون تو این جور مواقع ک دوستاش دعوتش میکردن میگفت نه عذاب وجدان میگرفت...
۷۵.۳k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.