بکهیون حاضر نبود تحت هیچ شرایطی از بغل جینیونگ بیرون بیاد
بکهیون حاضر نبود تحت هیچ شرایطی از بغل جینیونگ بیرون بیاد. با تمام وجود تو آغوشش نفس میکشد. جینیونگ با بی میلی از بکهیون دل کند و پیش بمبم رفت. بکهیون از پشت پنجرهی اتاقش به اون دو تا نگاه میکرد. بعد از مدتی دو برادر از هم جدا شدند. بمبم با ماشین پیش جیگیوم رفت و جینیونگ با یه لبخند محو پیش بکهیون برگشت و اونو دوباره به آغوشش برد.
_______________________
_________________
بریم سراغ بمبم...
گوشیش رو از صندلی بغلی برداشت و به جیگیوم زنگ زد امّا جواب نداد. جینیونگ میگه که جیگیوم فکر میکنه بمبم قهر کرده و رفته مسافرت برای دیدن خانوادهش تو لندن.
یهو به ذهنش جرقه زد که به جین زنگ بزنه. دوس صمیمی جیگیوم. با اولین بوق جین گوشیو برداشت و گفت: *پسر تو برگشتی کره؟؟؟ جیگیوم الان واسه شام اومده خونهی من و نامجون. ولی الان خوابه خوابه.
_میشه دیدارش کنی و گوشیو بدی دستش؟
جین شروع کرد به صدا زدن جیگیوم. صداشون از پشت گوشی به گوش بمبم میرسید.
*پسر پاشو ننت زنگ زده.
+ول کن حوصله ندارم.
*ینی چی مامانته ها!!
+گفتم تا وقتی بمبم زنگ نزد با کسی صحبت نمیکنم.
*نامجون عزیزم بیا دست و پای جیگیوم رو بگیر!
نامجون دست و پای جیگیوم رو گرفت و گذاشت که جین گوشیو با زور بذاره کنار گوش جیگیوم.
جیگیوم تسلیم شد...!
+الو ماما....
_سلام عشق من...
+تو.. این.... الان.... بمبم عزیزم..!!
چشمای نمدارش از خوشحالی برق میزدند و بالاخره اولین قطره اشک روی گونهی جیگیوم پدیدار شد...
نامجون دستار جیگیوم رو ول کرد و گذاشت از خوشحالی بپره :-|
جیگیوم با خوشحالی دستاشو به هم کوبید و گفت: +تو الان قهر نیستی!!
_نه عزیزم :)
+کِی میتونم ببینمت؟؟؟
_همین الان!
جیگیوم با خوشحالی به سمت در دویید...
( دوستان عزیز سعی کردم بجای یورش برد از کلمهی بجا تری استفاده کنم😂 🤗 )
و به آغوش بمبم پرید...
( استفاده ی کلمه ی پرید بجای کلمه ی جهید😂 😂 )
جیگیوم نمیدونست از خوشحالی چی بگه بخاطر همین سکوت رو ترجیح داد. جین با ذوق فراوونی سمت نامجون چرخید و جوری که اون دو تا بِشنَوَن به نامجون گفت: *الحق که برادر جینیونگه 😂
با این حرف لبخند بمبم ماسید و جیگیوم به سرفه افتاد...
درسته بمبم برادر ناطنی جینیونگه...
ولی جیگیوم سریع خودشو کنترل کرد و خواست از دل بمبم در بیاره....🔞
_______________________
_________________
بریم سراغ بمبم...
گوشیش رو از صندلی بغلی برداشت و به جیگیوم زنگ زد امّا جواب نداد. جینیونگ میگه که جیگیوم فکر میکنه بمبم قهر کرده و رفته مسافرت برای دیدن خانوادهش تو لندن.
یهو به ذهنش جرقه زد که به جین زنگ بزنه. دوس صمیمی جیگیوم. با اولین بوق جین گوشیو برداشت و گفت: *پسر تو برگشتی کره؟؟؟ جیگیوم الان واسه شام اومده خونهی من و نامجون. ولی الان خوابه خوابه.
_میشه دیدارش کنی و گوشیو بدی دستش؟
جین شروع کرد به صدا زدن جیگیوم. صداشون از پشت گوشی به گوش بمبم میرسید.
*پسر پاشو ننت زنگ زده.
+ول کن حوصله ندارم.
*ینی چی مامانته ها!!
+گفتم تا وقتی بمبم زنگ نزد با کسی صحبت نمیکنم.
*نامجون عزیزم بیا دست و پای جیگیوم رو بگیر!
نامجون دست و پای جیگیوم رو گرفت و گذاشت که جین گوشیو با زور بذاره کنار گوش جیگیوم.
جیگیوم تسلیم شد...!
+الو ماما....
_سلام عشق من...
+تو.. این.... الان.... بمبم عزیزم..!!
چشمای نمدارش از خوشحالی برق میزدند و بالاخره اولین قطره اشک روی گونهی جیگیوم پدیدار شد...
نامجون دستار جیگیوم رو ول کرد و گذاشت از خوشحالی بپره :-|
جیگیوم با خوشحالی دستاشو به هم کوبید و گفت: +تو الان قهر نیستی!!
_نه عزیزم :)
+کِی میتونم ببینمت؟؟؟
_همین الان!
جیگیوم با خوشحالی به سمت در دویید...
( دوستان عزیز سعی کردم بجای یورش برد از کلمهی بجا تری استفاده کنم😂 🤗 )
و به آغوش بمبم پرید...
( استفاده ی کلمه ی پرید بجای کلمه ی جهید😂 😂 )
جیگیوم نمیدونست از خوشحالی چی بگه بخاطر همین سکوت رو ترجیح داد. جین با ذوق فراوونی سمت نامجون چرخید و جوری که اون دو تا بِشنَوَن به نامجون گفت: *الحق که برادر جینیونگه 😂
با این حرف لبخند بمبم ماسید و جیگیوم به سرفه افتاد...
درسته بمبم برادر ناطنی جینیونگه...
ولی جیگیوم سریع خودشو کنترل کرد و خواست از دل بمبم در بیاره....🔞
۲.۵k
۰۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.