رویای غیرممکن فصل1 پارت26
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت26
جنی آخرین قسمت آهنگو خوند و اجرای ما تموم شد. همه تماشاگران اونجا برای تشویقمون بلند شدن. دنبال گروه بی تی اس گشتم و با دیدن اینکه همشون بلند شده بودن و داشتن تشویقمون میکردن لبخند زدم. چشمم به تهیونگ افتاد که با لبخند مستطیلیش داشت تشویقمون میکرد. ضربان قلبم به میلیون رسید. آروم به طرف جنی خم شدم و زمزمه کردم : جنییییی!! تهیونگ رو نگاه کن. قلبببممم!! جنی گفت : وایی تو یونگی رو نگاه کن. امروز قراره با یونگی باشم. تو قراره مرخصی امروز رو چیکار کنی؟ جوابش رو دادم : میخوام با برادرم بگردم. جنی در جوابم فقط آهان گفت.
بعد از تموم شدن اجرامون تصمیم گرفتم لباسام رو عوض نکنم چون مطمئن بودم که قراره یه مشکل بزرگ بشه. پس با همین لباسا پیش برادرم رفتم. برادرم پرسید : نمیخوایی لباساتو عوض کنی؟ جواب دادم : نه... شلوار خیلی چسبانه درآوردنش یه مشکل بزرگه. برادرم خندید و گفت : باشه پس بریم.
(ادامه داستان از زبون تهیونگ)
امروز روز مرخصیمون بود و قرار بود با پسرا بریم بیرون واسه گردش. البته یونگی نمیومد و قرار بود با دوست دخترش، جنی، وقت بگذرونن. ( حالا چطور میخوان وقت بگذرونن به خودشون ربط داره ولی امیدوارم این با همدیگه بودنشون به حدی جدی نشه که جنی نتونه راه بره.) کمپانی تصمیم گرفت که تمام بادیگاردامون همراهمون باشه چون جایی که میریم خارج از شهره و ممکنه پر از آدمای خطرناک باشه.
( 12 ساعت بعد، ساعت 11 شب)
وای، حسابی با پسرا گشتیم. اول به بیرون از شهر رفتیم و یه چند ساعتی اونجا موندیم بعدش به مک دونالد رفتیم و ناهار خوردیم بعد از اینکه ناهار خوردیم به سینما رفتیم و یه فیلم دو ساعته نگاه کردیم و بعدش کودک درونمون فعال شد و به شهربازی رفتیم و سه ساعت اونجا بازی کردیم. وسطای بازی کردنمون بود که هممون گرسنمون شد به خاطر همینم رفتیم یه رستورانی و شام خوردیم. از اونجایی که حسابی از کمپانی دور شده بودیم تصمیم گرفتیم اول به نزدیکیهای کمپانی بریم بعدش یه کاری کنیم. بعد از اینکه به کمپانی رسیدیم تصمیم گرفتیم بریم کافی شاپ و یه چیزی بخوریم بعدشم تصمیم گرفتیم راننده تنها به کمپانی بره و ما هم پیاده تا کمپانی بریم. البته بادیگاردها هم با ما اومدن. وسطای راه رفتن بودیم و داشتیم از یه کوچه تاریک و وحشتناک میگذشتیم که...
(ادامه داستان از زبون سارا)
امروز با برادرم حسابی خوش گذروندم و بله هنوزم همون لباسا تنم بود. داشتم از یه کوچه تاریک میگذشتم که...
جنی آخرین قسمت آهنگو خوند و اجرای ما تموم شد. همه تماشاگران اونجا برای تشویقمون بلند شدن. دنبال گروه بی تی اس گشتم و با دیدن اینکه همشون بلند شده بودن و داشتن تشویقمون میکردن لبخند زدم. چشمم به تهیونگ افتاد که با لبخند مستطیلیش داشت تشویقمون میکرد. ضربان قلبم به میلیون رسید. آروم به طرف جنی خم شدم و زمزمه کردم : جنییییی!! تهیونگ رو نگاه کن. قلبببممم!! جنی گفت : وایی تو یونگی رو نگاه کن. امروز قراره با یونگی باشم. تو قراره مرخصی امروز رو چیکار کنی؟ جوابش رو دادم : میخوام با برادرم بگردم. جنی در جوابم فقط آهان گفت.
بعد از تموم شدن اجرامون تصمیم گرفتم لباسام رو عوض نکنم چون مطمئن بودم که قراره یه مشکل بزرگ بشه. پس با همین لباسا پیش برادرم رفتم. برادرم پرسید : نمیخوایی لباساتو عوض کنی؟ جواب دادم : نه... شلوار خیلی چسبانه درآوردنش یه مشکل بزرگه. برادرم خندید و گفت : باشه پس بریم.
(ادامه داستان از زبون تهیونگ)
امروز روز مرخصیمون بود و قرار بود با پسرا بریم بیرون واسه گردش. البته یونگی نمیومد و قرار بود با دوست دخترش، جنی، وقت بگذرونن. ( حالا چطور میخوان وقت بگذرونن به خودشون ربط داره ولی امیدوارم این با همدیگه بودنشون به حدی جدی نشه که جنی نتونه راه بره.) کمپانی تصمیم گرفت که تمام بادیگاردامون همراهمون باشه چون جایی که میریم خارج از شهره و ممکنه پر از آدمای خطرناک باشه.
( 12 ساعت بعد، ساعت 11 شب)
وای، حسابی با پسرا گشتیم. اول به بیرون از شهر رفتیم و یه چند ساعتی اونجا موندیم بعدش به مک دونالد رفتیم و ناهار خوردیم بعد از اینکه ناهار خوردیم به سینما رفتیم و یه فیلم دو ساعته نگاه کردیم و بعدش کودک درونمون فعال شد و به شهربازی رفتیم و سه ساعت اونجا بازی کردیم. وسطای بازی کردنمون بود که هممون گرسنمون شد به خاطر همینم رفتیم یه رستورانی و شام خوردیم. از اونجایی که حسابی از کمپانی دور شده بودیم تصمیم گرفتیم اول به نزدیکیهای کمپانی بریم بعدش یه کاری کنیم. بعد از اینکه به کمپانی رسیدیم تصمیم گرفتیم بریم کافی شاپ و یه چیزی بخوریم بعدشم تصمیم گرفتیم راننده تنها به کمپانی بره و ما هم پیاده تا کمپانی بریم. البته بادیگاردها هم با ما اومدن. وسطای راه رفتن بودیم و داشتیم از یه کوچه تاریک و وحشتناک میگذشتیم که...
(ادامه داستان از زبون سارا)
امروز با برادرم حسابی خوش گذروندم و بله هنوزم همون لباسا تنم بود. داشتم از یه کوچه تاریک میگذشتم که...
۷۵.۵k
۲۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.