رویای غیرممکن فصل1 پارت27 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت27 #قسمت1
داشتم تو اون کوچه وحشتناک راه میرفتم که یه پسر اندازه هرکول جلوم سبز شد. از قیافش و بوی الکلی که میداد معلوم بود که مسته. نزدیکم شد و گفت : توووو.... ماااااال... منییییی... خواستم بهش لگد بزنم که با اون دستهای قویش پامو گرفت و نزاشت بهش لگد بزنم. با اینکه اینهمه سال تکواندو رفته بودم ولی لامصب خیلی زور داشت. دستمو محکم گرفت که سردرد عجیبی به سراغم اومد. چشمام شروع کردن به تار دیدن ولی نه به خاطر اشک. درد عجیبی تو بدنم پیچید. نفسم بند اومد. چشامو به امید اینکه حالم خوب شه بستم ولی با چیزی که جلوی چشمام اومد حالم به جای اینکه خوب بشه بدترم شد... چیزی که دیدم خاطره ای بود که سالها سعی کرده بودم به یادش بیارم ولی موفق نشده بودم... و الان اون خاطره داشت جلوی چشمم، مثل یه فیلم پخش میشد...
(فلش بک، 12 سال پیش)
امروز روز تولد شیش سالگیمه. خیلی خوشحالم و با مامان و بابام و خواهرم و برادرم اومدیم شهر بازی. گوشیه بابام زنگ خورد و بابام گفت :باید جواب بدم تلفن خیلی مهمیه و برای اینکه اون قسمتی که ما بودیم پر از صدای جیغ بچه ها بود؛ از اونجا دور شد. من دلم پشمک میخواست به خاطر همین به مامانم گفتم :پشمک میخوام. مامانم لبخند زد و گفت : باشه الان میریم میگیریم. بعدش نگاهی به جایی که پشمک میفروختن انداخت. مامانم وقتی شلوغی اونطرف رو دید تعجب کرد و به طرفمون برگشت و مارو پیش نگهبانی که همونطوری بیکار وایستاده بود؛ برد. مامانم به نگهبان گفت: ببخشید، من میخوام برم واسشون پشمک بخرم. میشه شما تا زمانی که من بیام مراقب این بچه ها باشین؟ نگهبان گفت : حتما، من مواظبشونم. بعد مامانم به خواهرم که از همه ما بچه ها بزرگتر بود گفت: حواست به برادرت و خواهرت باشه. خواهرم جوابشو داد : حتما، حواسم هست. و بعدش مامانم برای خریدن پشمک ازمون دور شد. همینکه مامانم یکمی دور شد؛ یه خانواده ای به طرف نگهبان اومدن. یکمی که دقت کردم فهمیدم اون خانواده، خانواده دوستهای صمیمی خواهرم و برادرمه. خواهرم با دیدن دوستش با ذوق به طرفش رفت و شروع کردن به صحبت کردن. برادرم هم همچنین. مامان اون دو تا بچه اومد تا با نگهبان صحبت کنه. یه سی ثانیه ای از اومدن دوستای خواهرم و برادرم نگذشته بود ولی همه حواسشون پرت شده بود و یادشون رفته بود سارایی وجود داره....
ادامه اش جا نشد
داشتم تو اون کوچه وحشتناک راه میرفتم که یه پسر اندازه هرکول جلوم سبز شد. از قیافش و بوی الکلی که میداد معلوم بود که مسته. نزدیکم شد و گفت : توووو.... ماااااال... منییییی... خواستم بهش لگد بزنم که با اون دستهای قویش پامو گرفت و نزاشت بهش لگد بزنم. با اینکه اینهمه سال تکواندو رفته بودم ولی لامصب خیلی زور داشت. دستمو محکم گرفت که سردرد عجیبی به سراغم اومد. چشمام شروع کردن به تار دیدن ولی نه به خاطر اشک. درد عجیبی تو بدنم پیچید. نفسم بند اومد. چشامو به امید اینکه حالم خوب شه بستم ولی با چیزی که جلوی چشمام اومد حالم به جای اینکه خوب بشه بدترم شد... چیزی که دیدم خاطره ای بود که سالها سعی کرده بودم به یادش بیارم ولی موفق نشده بودم... و الان اون خاطره داشت جلوی چشمم، مثل یه فیلم پخش میشد...
(فلش بک، 12 سال پیش)
امروز روز تولد شیش سالگیمه. خیلی خوشحالم و با مامان و بابام و خواهرم و برادرم اومدیم شهر بازی. گوشیه بابام زنگ خورد و بابام گفت :باید جواب بدم تلفن خیلی مهمیه و برای اینکه اون قسمتی که ما بودیم پر از صدای جیغ بچه ها بود؛ از اونجا دور شد. من دلم پشمک میخواست به خاطر همین به مامانم گفتم :پشمک میخوام. مامانم لبخند زد و گفت : باشه الان میریم میگیریم. بعدش نگاهی به جایی که پشمک میفروختن انداخت. مامانم وقتی شلوغی اونطرف رو دید تعجب کرد و به طرفمون برگشت و مارو پیش نگهبانی که همونطوری بیکار وایستاده بود؛ برد. مامانم به نگهبان گفت: ببخشید، من میخوام برم واسشون پشمک بخرم. میشه شما تا زمانی که من بیام مراقب این بچه ها باشین؟ نگهبان گفت : حتما، من مواظبشونم. بعد مامانم به خواهرم که از همه ما بچه ها بزرگتر بود گفت: حواست به برادرت و خواهرت باشه. خواهرم جوابشو داد : حتما، حواسم هست. و بعدش مامانم برای خریدن پشمک ازمون دور شد. همینکه مامانم یکمی دور شد؛ یه خانواده ای به طرف نگهبان اومدن. یکمی که دقت کردم فهمیدم اون خانواده، خانواده دوستهای صمیمی خواهرم و برادرمه. خواهرم با دیدن دوستش با ذوق به طرفش رفت و شروع کردن به صحبت کردن. برادرم هم همچنین. مامان اون دو تا بچه اومد تا با نگهبان صحبت کنه. یه سی ثانیه ای از اومدن دوستای خواهرم و برادرم نگذشته بود ولی همه حواسشون پرت شده بود و یادشون رفته بود سارایی وجود داره....
ادامه اش جا نشد
۸۴.۵k
۲۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.