در جست جو جادو پارت ۹
ویکتور و الیزا لباس هایشان رو تمیز کردند. نگهبانی داخل کوچه امد. انها به سرعت پشت سطل های زباله رفتند. نگهبان نگاه عجیبی کرد و با خودش گفت: مطمئنم صدایی فهمیدم. چند ثانیه ای نگاه کرد و رفت سر پست خودش. ویکتور گفت: میدونی اون بازاری که دیدی کجاست؟
الیزا: اره بسپارش به خودم
از کوچه بیرون رفتند و از عمارت کمی دور شدند. کالسکه ای گرفتند. کالسکه چی داد زد: کجا میرین؟
الیزا: ببخشید ما میخوایم بریم بازار همون بازاری که در میدون وسط بازار یک فواره فرشته داره.
کالسکه چی فکر کرد و بلند گفت: درست ادرس بده روانی.
و حرکت کرد. از انجا رفت.
الیزا داد زد: مرتیکه احمق روانی خودتی.
ویکتور جلوی الیزا رو گرفت قبل از اینکه ابروشون بره.
کالسکه دیگری ایستاد. الیزا همان مشخصاتی که قبلا گفت رو به این کالسکه چی گفت.
کالسکه چی: اهان فهمیدم شماها منظورتون بازار قدیمیه سوار شین.
الیزا و ویکتور سوار شدند. کالسکه اول بازار توقف کرد پیاده شدند ویکتور کرایه را به کالسکه چی داد به الیزا گفت: خب حالا بگو کجا دیدیشون؟
الیزا: امممم یکم جلوتر بریم میفهمم.
داخل بازار رفتند. الیزا کاملا گیج شده بود. بازار خیلی شلوغ بود و از هرکسی ادرس را میپرسیدی جوابت رو نمیداد.
ویکتور: خانم همه چیز دان گفتی که چشمی بلدی
الیزا: عه بسه مسخره نکن میدونم کجا بود.
ویکتور: اگه میدونی بگو خجالت نکش
الیزا: اصلا تو چرا همراه من اومدی؟
ویکتور: خودت گفتی
الیزا نگاهش به مغازه کناری افتاد. همون دختر بود! همونی که ان روز دیدش! با سرعت پیش ان دختر رفت و دستش را گرفت و گفت: بالاخره پیدات کردم.
دختر به دستش و الیزا نگاهی گرد: شما؟
الیزا با ذوق گفت: یادت نیست؟ سه هفته پیش اینجا.
دختر: ببخشید من شما رو نمیشناسم اگر هم اجازه بدین میخوام برم.
الیزا: صبر کن من مطمئنم تو همونی
دختر دستش رو کشید و گفت: نمیشناسمت پس زود از اینجا برو.
......
(دوستان ببخشید اشتباهی کردم و پارت ها رو جابه جا گذاشتم الان دیگه درسته اگر قاتی کردین😂 برید توی کالکشن پارت قبلی رو بخونید.
ببینم اصلا میخونین رمانمو؟🧐)
الیزا: اره بسپارش به خودم
از کوچه بیرون رفتند و از عمارت کمی دور شدند. کالسکه ای گرفتند. کالسکه چی داد زد: کجا میرین؟
الیزا: ببخشید ما میخوایم بریم بازار همون بازاری که در میدون وسط بازار یک فواره فرشته داره.
کالسکه چی فکر کرد و بلند گفت: درست ادرس بده روانی.
و حرکت کرد. از انجا رفت.
الیزا داد زد: مرتیکه احمق روانی خودتی.
ویکتور جلوی الیزا رو گرفت قبل از اینکه ابروشون بره.
کالسکه دیگری ایستاد. الیزا همان مشخصاتی که قبلا گفت رو به این کالسکه چی گفت.
کالسکه چی: اهان فهمیدم شماها منظورتون بازار قدیمیه سوار شین.
الیزا و ویکتور سوار شدند. کالسکه اول بازار توقف کرد پیاده شدند ویکتور کرایه را به کالسکه چی داد به الیزا گفت: خب حالا بگو کجا دیدیشون؟
الیزا: امممم یکم جلوتر بریم میفهمم.
داخل بازار رفتند. الیزا کاملا گیج شده بود. بازار خیلی شلوغ بود و از هرکسی ادرس را میپرسیدی جوابت رو نمیداد.
ویکتور: خانم همه چیز دان گفتی که چشمی بلدی
الیزا: عه بسه مسخره نکن میدونم کجا بود.
ویکتور: اگه میدونی بگو خجالت نکش
الیزا: اصلا تو چرا همراه من اومدی؟
ویکتور: خودت گفتی
الیزا نگاهش به مغازه کناری افتاد. همون دختر بود! همونی که ان روز دیدش! با سرعت پیش ان دختر رفت و دستش را گرفت و گفت: بالاخره پیدات کردم.
دختر به دستش و الیزا نگاهی گرد: شما؟
الیزا با ذوق گفت: یادت نیست؟ سه هفته پیش اینجا.
دختر: ببخشید من شما رو نمیشناسم اگر هم اجازه بدین میخوام برم.
الیزا: صبر کن من مطمئنم تو همونی
دختر دستش رو کشید و گفت: نمیشناسمت پس زود از اینجا برو.
......
(دوستان ببخشید اشتباهی کردم و پارت ها رو جابه جا گذاشتم الان دیگه درسته اگر قاتی کردین😂 برید توی کالکشن پارت قبلی رو بخونید.
ببینم اصلا میخونین رمانمو؟🧐)
۵.۶k
۳۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.