تمام گرگینه ها به سمت قدم بر میداشتن

تمام گرگینه ها به سمت قدم بر می‌داشتن..
راهی برای فرار نداشت...
چیکار باید میکرد...؟!

"ویو تهیونگ"
داخل اتاق کارم بودم که صدای جیغ دختری از جنگل به گوشم رسید...
اولش اهمیت ندادم....
همون لحظه آجوما وارد اتاق شد و نفس نفس زنان میخواست چیزی رو بهم بگه...

آجوما: ارباب...ارباب..*نفس نفس*
تهیونگ: چی شدع...*عصبی*
آجوما: ارباب...دختره...*نفس نفس*

با این کلمه ی آجوما..تهیونگ از سر میز بلندد شد و مشتش رو کوبید به میز...

تهیونگ: دختره چی....دِ بنا..ل دیگه..*داد*
آجوما: دختره...فرار کرده..ارباب..*نفس نفس*
تهیونگ: چطور فرار کرده...تو مگه اینجا مترسکی تو چطور....*داد و مکث*

"ویو نویسنده"
تهیونگ خواست ادامه ی حرفش رو بزنه...
اما یاد این افتاد که داخل جنگل فریاد یه دختره رو شنیده...
اون...اون ا.ت بوده...
تهیونگ بدون اینکه به آجوما چیزی بگه..
#اد_جیمین
دیدگاه ها (۲)

خدامرگم بده🔞

بنازم(:

Love and hate { عـشـق و نـفـرت }" part 14 " ویو ا.ت : رفتم د...

رمان( عمارت ارباب) پارت ۱

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط