تو دنیای موازی پرنده ام! یه پرنده ی گرمسیری که همین روزا
تو دنیای موازی پرندهام! یه پرندهی گرمسیری که همین روزا باید بار سفر ببنده و بره جنوب! چشمام سیاهه. تیلهای و کشیده. بالهام رنگیه. هزار تا رنگ شاد. عاشق نورم، عاشق آفتاب. یه ته صدایی هم دارم.
همین دم آخری چند روز قبل داشتم میخوندم کنار دریاچه، که اومد نشست کنارم! گفت چه قشنگ میخونی! نگاش کردم. چشماش یه حالت عجیبی داشت. پلک که میزد انگار ستاره میریخت از چشماش.
بالهاش کوتاه بودن و سفید مثل برف!
گفتم: نگات چه قشنگه! خندید. گفت: بازم میخونی؟! هر روز؟!
گفتم: هوا داره سرد میشه. کم کم باید برم. گفت: حیف نیست پاییز اینجا رو نبینی؟! پاییز که میشه غروبا من میرم میشینم نوک اون درخت بلنده آواز میخونم. میگم مگه بلدی؟!
میگه: فقط پاییزا! فقط غروبا... از چشماش دوباره ستاره میریزه و آسمون بالای دریاچه غرق ستاره میشه.
میگم: تو بیا بریم. اونجام غروباش قشنگه.
بالهاشو باز میکنه و میگه: من فقط تا نوک اون درخته میتونم پرواز کنم! بعد میخنده و با به حالت غمگینی میگه: من جلد اینجام! بازم هزارتا ستاره میریزی تو دریاچه وقتی میخنده...
هوا داره سرد میشه. همه دارن میرن. اومده بدرقه. با همون چشمای عجیب. ولی ستاره نداره انگار! ستارهها خاموش شدن. دلم میخواد بگه بمون! دلم میخواد آواز خوندنشو دم غروب، وسط پاییز، بالای اون درخت بلنده بشنوم. دلم میخواد بمونم. دلم میخواد بگه! نمیگه...
اواسط آبانه. هوا سرد شده. در کافه که باز میشه سرما میپیچه دور دستام! یخ میکنن ولی ادامه میدم. آرشه رو میکشم روی سیمهای ویولون و چشمامو میبندم. دلم میخواد وقتی چشمامو باز میکنم مثل همیشه نشسته باشه روی صندلی کنار پنجره و نگام کنه. چشمامو باز میکنم. نیست... گریهم میگیره. یادم میافته خیلی وقته که رفته.
از پشت پنجرهی کافه میبینم یه پرنده با چشمای عجیب و بالهای سفید، نشسته بالای یه درختِ بلند، داره آواز میخونه. دم غروبه. دریاچه پر از ستاره شده...
#سیمین_کشاورز
#znb
#:)
#laugh
همین دم آخری چند روز قبل داشتم میخوندم کنار دریاچه، که اومد نشست کنارم! گفت چه قشنگ میخونی! نگاش کردم. چشماش یه حالت عجیبی داشت. پلک که میزد انگار ستاره میریخت از چشماش.
بالهاش کوتاه بودن و سفید مثل برف!
گفتم: نگات چه قشنگه! خندید. گفت: بازم میخونی؟! هر روز؟!
گفتم: هوا داره سرد میشه. کم کم باید برم. گفت: حیف نیست پاییز اینجا رو نبینی؟! پاییز که میشه غروبا من میرم میشینم نوک اون درخت بلنده آواز میخونم. میگم مگه بلدی؟!
میگه: فقط پاییزا! فقط غروبا... از چشماش دوباره ستاره میریزه و آسمون بالای دریاچه غرق ستاره میشه.
میگم: تو بیا بریم. اونجام غروباش قشنگه.
بالهاشو باز میکنه و میگه: من فقط تا نوک اون درخته میتونم پرواز کنم! بعد میخنده و با به حالت غمگینی میگه: من جلد اینجام! بازم هزارتا ستاره میریزی تو دریاچه وقتی میخنده...
هوا داره سرد میشه. همه دارن میرن. اومده بدرقه. با همون چشمای عجیب. ولی ستاره نداره انگار! ستارهها خاموش شدن. دلم میخواد بگه بمون! دلم میخواد آواز خوندنشو دم غروب، وسط پاییز، بالای اون درخت بلنده بشنوم. دلم میخواد بمونم. دلم میخواد بگه! نمیگه...
اواسط آبانه. هوا سرد شده. در کافه که باز میشه سرما میپیچه دور دستام! یخ میکنن ولی ادامه میدم. آرشه رو میکشم روی سیمهای ویولون و چشمامو میبندم. دلم میخواد وقتی چشمامو باز میکنم مثل همیشه نشسته باشه روی صندلی کنار پنجره و نگام کنه. چشمامو باز میکنم. نیست... گریهم میگیره. یادم میافته خیلی وقته که رفته.
از پشت پنجرهی کافه میبینم یه پرنده با چشمای عجیب و بالهای سفید، نشسته بالای یه درختِ بلند، داره آواز میخونه. دم غروبه. دریاچه پر از ستاره شده...
#سیمین_کشاورز
#znb
#:)
#laugh
۳.۷k
۲۴ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.