تلخ مزگی های جمعه را ،همه می چشند و چهره در هم می کشند
تلخ مزگی های جمعه را ،همه می چشند و چهره در هم می کشند
اما
خط خطی ترین صورت مچاله ی درد ناک
مال همان آدمی ست که هر روزش از غروب جمعه غم انگیز تر است
همان آدمی که با هر ثانیه روح به دردهایش ،به انتظارهایش می فروشد.
همان آدمی که سلول هایش نه در گرو عصب های بی پایان مغز
که مطیع روحش شده که افسارش را محکم تر ... به سوی مرگ می کشد.
تلخ رنگی های غروب جمعه را ،،،همه بر صورت های مات از هویت خویشتن می پاشند
اما
پر رنگ ترین صورت کدر شده از تیره روزی ها
مال همان آدمی ست که هر روزش بیش از روز قبل تیره بخت به نقش جدید ترنجِ رنج است.
همان آدمی که رنگ به رنگ دنیا را سیاه می بیند ، وروز به روزش میان عینک افتابی سیاه پر رنگ ، منتظر شب شدن است.
سکون ممتد جمعه ها
که خودش را در غروب سوزناک قرمزو نارنجی کبود میکند
برای همه آهسته ترین زمان از گذر ثانیه های کافریست ،که به غروب جمعه که می رسند سربه زیر می شوند.
همه ، به انتظار بازشدن ترافیک کند ثانیه های غروب ، بازشدن بزرگراه تند شب، پشت چراغ قرمزهای توقف ممنوع ، چشم به خطوط موازی عمر می گذرد دوخته اند
اما
پر اندوه ترین بیراهه ی راه از گذر موقت ثانیه ها ،،، مال همان آدمی است که هر روزش ،ترافیک سنگین گذر عمر ، عمرش را با خودش به یغما می برد.
همان آدمی که با هر ثانیه جان می دهد و هربار
فقط زمانِ گذشته ،،، به حالش افسوس می خورد.
جمعه و غروبش هر بار یک طورجرک های تاریخش را برقلب های عفونت زده می ریزد .
یک بار بادشنه ی تیز انتظار،
باخستگی های سخت و دشوارنمناک
وهرباریک طورشدنش به اندازه ی تاریخ
به اندازه ی بشریت تمام نشده از رنج ها
به اندازه تمام رنگ چشم های چشم انتظار
به اندازه ی عمر تمام شده از مرگ هر
رنگ و تعبیر غلیظ می طلبد.
پ ن: وقتی نوشتمش...فهمیدم...#جمعه نیست!
#م_آرا
اما
خط خطی ترین صورت مچاله ی درد ناک
مال همان آدمی ست که هر روزش از غروب جمعه غم انگیز تر است
همان آدمی که با هر ثانیه روح به دردهایش ،به انتظارهایش می فروشد.
همان آدمی که سلول هایش نه در گرو عصب های بی پایان مغز
که مطیع روحش شده که افسارش را محکم تر ... به سوی مرگ می کشد.
تلخ رنگی های غروب جمعه را ،،،همه بر صورت های مات از هویت خویشتن می پاشند
اما
پر رنگ ترین صورت کدر شده از تیره روزی ها
مال همان آدمی ست که هر روزش بیش از روز قبل تیره بخت به نقش جدید ترنجِ رنج است.
همان آدمی که رنگ به رنگ دنیا را سیاه می بیند ، وروز به روزش میان عینک افتابی سیاه پر رنگ ، منتظر شب شدن است.
سکون ممتد جمعه ها
که خودش را در غروب سوزناک قرمزو نارنجی کبود میکند
برای همه آهسته ترین زمان از گذر ثانیه های کافریست ،که به غروب جمعه که می رسند سربه زیر می شوند.
همه ، به انتظار بازشدن ترافیک کند ثانیه های غروب ، بازشدن بزرگراه تند شب، پشت چراغ قرمزهای توقف ممنوع ، چشم به خطوط موازی عمر می گذرد دوخته اند
اما
پر اندوه ترین بیراهه ی راه از گذر موقت ثانیه ها ،،، مال همان آدمی است که هر روزش ،ترافیک سنگین گذر عمر ، عمرش را با خودش به یغما می برد.
همان آدمی که با هر ثانیه جان می دهد و هربار
فقط زمانِ گذشته ،،، به حالش افسوس می خورد.
جمعه و غروبش هر بار یک طورجرک های تاریخش را برقلب های عفونت زده می ریزد .
یک بار بادشنه ی تیز انتظار،
باخستگی های سخت و دشوارنمناک
وهرباریک طورشدنش به اندازه ی تاریخ
به اندازه ی بشریت تمام نشده از رنج ها
به اندازه تمام رنگ چشم های چشم انتظار
به اندازه ی عمر تمام شده از مرگ هر
رنگ و تعبیر غلیظ می طلبد.
پ ن: وقتی نوشتمش...فهمیدم...#جمعه نیست!
#م_آرا
۴.۵k
۲۹ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.