داستان های اخلاقی
#داستان_های_اخلاقی
⭕ ️بردگی خضر (ع) از تاجر بازار
✍ روزی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به اصحاب خود فرمود: آیا میخواهید خاطره ای از خضر علیه السلام برای شما نقل کنم؟ گفتند: آری ای رسول خدا.
🔸 پیامبر (ص) فرمود: روزی خضر علیه السلام در یکی از بازارهای بنی اسرائیل عبور میکرد، ناگهان فقیری که او را میشناخت نزد او آمد و تقاضای کمک کرد.
🔹 خضر علیهالسلام گفت: ایمان به خدا داری، ولی چیزی نزدم نیست تا به تو بدهم.
فقیر گفت: آثار نورانیت و خیر در چهره تو مینگرم، و امید خیر از تو دارم تو را به وجه (آبروی) خدا به من کمک کن.
🔸 خضر علیهالسلام گفت: مرا به امر عظیم (آبروی خدا) قسم دادی، چیزی ندارم (ولی نمیتوانم از این امر عظیم که نام بردی بگذرم) جز این که مرا به عنوان برده (غلام) بگیری و در این بازار بفروشی، و پولش را برای خود برداری.
🔹 فقیر گفت: آیا چنین کاری روا است؟
🔸 خضر گفت: به حق میگویم که تو مرا به امری عظیم سوگند دادی. من نمیتوانم این نام عظیم را نادیده بگیرم، مرا بفروش.
🔹 فقیر: خضر را به تاجری به مبلغ چهارصد درهم فروخت، و آن پول را برای خود برداشت و رفت.
🔸 خضر علیهالسلام مدتی نزد اربابش ماند، ولی دید اربابش کاری را بر عهده او نمیگذارند.
روزی به اربابش گفت: تو مرا برای خدمت خریدهای، دستور بده تا کاری را برای تو انجام دهم.
🔹 تاجر گفت: من خوش ندارم که تو را به زحمت بیفکنم، تو پیرمرد سالخوردهای هستی.
خضر گفت: نه، کار برای من زحمت نیست.
🔺 تاجر سنگ بزرگی را در گوشه خانه اش نشان داد که لازم بود شش نفر کارگر در طول یک روز بتوانند آن سنگ را از آن جا بردارند و بیرون ببرند و گفت: این سنگ را از خانه خارج کن.
🔸 خضر علیهالسلام در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهایی آن را بیرون برد.
🔹 تاجر به او گفت: آفرین، کار را بسیار نیکو انجام دادی، با قدرتی که هیچکس آن قدرت را ندارد.
🔸 پس از مدتی تاجر تصمیم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امین یافتم، تو را در خانه ام میگذارم، نسبت به اهل خانه ام جانشین خوبی باش تا باز گردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افکنم.
🔹 خضر گفت: زحمت نیست، هر کاری میخواهی بفرما انجام دهم.
🔸 تاجر گفت: مقداری خشت درست کن و آماده نما تا باز گردم.
🔹 تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتی بازگشت دید خضر علیهالسلام ساختمان خانه او را به طور محکم و عالی درست کرده است، به خضر گفت: تو را به وجه (آبروی) خدا سوگند میدهم بگو تو کیستی و کارت چیست؟
🔸 خضر گفت: تو مرا به امر عظیم که وجه خدا باشد سوگند دادی، و همین وجه خدا مرا به بندگی او واداشته است، من خضر هستم که نامم را شنیده ای. فقیری از من تقاضای کمک کرد. در نزدم چیزی نبود که به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزیر خودم را بنده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت.
🔹 این را بدان که اگر شخصی را به وجه و آبروی خدا سوگند دهند، تا کاری را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن کار را داشته باشد ولی انجام ندهد، در روز قیامت به گونه ای محشور میشود که در صورتش گوشت و خون نیست، و تنها استخوانی که بر اثر به هم خوردنشان صدایش به گوش میرسد، در چهره او دمیده میشود.
🔸 تاجر معذرت خواهی کرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.
🔹 خضر گفت: اشکالی ندارد تو به من لطف و مهربانی نمودی.
🔸 تاجر گفت: پدر و مادرم به فدایت، در مورد خود و اهل خانه ام هر گونه که میخواهی رفتار کن .اختیار ما با تو است، و اگر بخواهی تو را آزاد کردم هر جا میخواهی برو.
🔹 خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد کنی تا به عبادت خداوند بپردازم. تاجر او را با کمال معذرت خواهی آزاد نمود.
🔸 خضر علیهالسلام گفت: حمد و سپاس خداوندی را که توفیق بندگی درگاهش را به من عنایت فرمود، و مرا در پرتو بندگیش، از انحرافات نجات داد.
📚 بحارالانوار، ج 13، ص 321
______
✅ کانال نجات از گناه
https://telegram.me/joinchat/BgS9GT7uXr0EY-5TLCp9Tg
⭕ ️بردگی خضر (ع) از تاجر بازار
✍ روزی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به اصحاب خود فرمود: آیا میخواهید خاطره ای از خضر علیه السلام برای شما نقل کنم؟ گفتند: آری ای رسول خدا.
🔸 پیامبر (ص) فرمود: روزی خضر علیه السلام در یکی از بازارهای بنی اسرائیل عبور میکرد، ناگهان فقیری که او را میشناخت نزد او آمد و تقاضای کمک کرد.
🔹 خضر علیهالسلام گفت: ایمان به خدا داری، ولی چیزی نزدم نیست تا به تو بدهم.
فقیر گفت: آثار نورانیت و خیر در چهره تو مینگرم، و امید خیر از تو دارم تو را به وجه (آبروی) خدا به من کمک کن.
🔸 خضر علیهالسلام گفت: مرا به امر عظیم (آبروی خدا) قسم دادی، چیزی ندارم (ولی نمیتوانم از این امر عظیم که نام بردی بگذرم) جز این که مرا به عنوان برده (غلام) بگیری و در این بازار بفروشی، و پولش را برای خود برداری.
🔹 فقیر گفت: آیا چنین کاری روا است؟
🔸 خضر گفت: به حق میگویم که تو مرا به امری عظیم سوگند دادی. من نمیتوانم این نام عظیم را نادیده بگیرم، مرا بفروش.
🔹 فقیر: خضر را به تاجری به مبلغ چهارصد درهم فروخت، و آن پول را برای خود برداشت و رفت.
🔸 خضر علیهالسلام مدتی نزد اربابش ماند، ولی دید اربابش کاری را بر عهده او نمیگذارند.
روزی به اربابش گفت: تو مرا برای خدمت خریدهای، دستور بده تا کاری را برای تو انجام دهم.
🔹 تاجر گفت: من خوش ندارم که تو را به زحمت بیفکنم، تو پیرمرد سالخوردهای هستی.
خضر گفت: نه، کار برای من زحمت نیست.
🔺 تاجر سنگ بزرگی را در گوشه خانه اش نشان داد که لازم بود شش نفر کارگر در طول یک روز بتوانند آن سنگ را از آن جا بردارند و بیرون ببرند و گفت: این سنگ را از خانه خارج کن.
🔸 خضر علیهالسلام در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهایی آن را بیرون برد.
🔹 تاجر به او گفت: آفرین، کار را بسیار نیکو انجام دادی، با قدرتی که هیچکس آن قدرت را ندارد.
🔸 پس از مدتی تاجر تصمیم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امین یافتم، تو را در خانه ام میگذارم، نسبت به اهل خانه ام جانشین خوبی باش تا باز گردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افکنم.
🔹 خضر گفت: زحمت نیست، هر کاری میخواهی بفرما انجام دهم.
🔸 تاجر گفت: مقداری خشت درست کن و آماده نما تا باز گردم.
🔹 تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتی بازگشت دید خضر علیهالسلام ساختمان خانه او را به طور محکم و عالی درست کرده است، به خضر گفت: تو را به وجه (آبروی) خدا سوگند میدهم بگو تو کیستی و کارت چیست؟
🔸 خضر گفت: تو مرا به امر عظیم که وجه خدا باشد سوگند دادی، و همین وجه خدا مرا به بندگی او واداشته است، من خضر هستم که نامم را شنیده ای. فقیری از من تقاضای کمک کرد. در نزدم چیزی نبود که به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزیر خودم را بنده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت.
🔹 این را بدان که اگر شخصی را به وجه و آبروی خدا سوگند دهند، تا کاری را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن کار را داشته باشد ولی انجام ندهد، در روز قیامت به گونه ای محشور میشود که در صورتش گوشت و خون نیست، و تنها استخوانی که بر اثر به هم خوردنشان صدایش به گوش میرسد، در چهره او دمیده میشود.
🔸 تاجر معذرت خواهی کرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.
🔹 خضر گفت: اشکالی ندارد تو به من لطف و مهربانی نمودی.
🔸 تاجر گفت: پدر و مادرم به فدایت، در مورد خود و اهل خانه ام هر گونه که میخواهی رفتار کن .اختیار ما با تو است، و اگر بخواهی تو را آزاد کردم هر جا میخواهی برو.
🔹 خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد کنی تا به عبادت خداوند بپردازم. تاجر او را با کمال معذرت خواهی آزاد نمود.
🔸 خضر علیهالسلام گفت: حمد و سپاس خداوندی را که توفیق بندگی درگاهش را به من عنایت فرمود، و مرا در پرتو بندگیش، از انحرافات نجات داد.
📚 بحارالانوار، ج 13، ص 321
______
✅ کانال نجات از گناه
https://telegram.me/joinchat/BgS9GT7uXr0EY-5TLCp9Tg
۱.۹k
۲۰ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.