داستانهایاخلاقی

#داستان_های_اخلاقی

✍ جناب آقای محمد حسین رکنی سلمه اللّه نقل کرد که در سنه چهل و دو با خانواده و فرزند به مشهد مقدس مشرف بودم .

🔸 روزی بعد از ظهر حرم مشرف شدیم و من در صحن نو منتظر بیرون آمدن خانواده و فرزندم بودم طول کشید تا اینکه خانواده پریشان و گریان رسید و گفت بچه (شش ساله بوده ) را گم کردم و هرچه تفحص ‍ کردم او را نیافتم پس به ماءمورین حرم و صحن خبر دادیم و کلانتری رفتیم و من به حضرت رضا علیه السّلام عرض کردم هرچه باشد مهمان شما هستم و پیش از آنکه شب شود بچه را به من برسانید.

🔹 چند مرتبه در فلکه دور صحن گردش کردم و سمت بالا خیابان و پایین خیابان هرچه پاسبان می دیدم سفارش می کردم ، تا اینکه مغرب شد متوجه حضرت رضا علیه السّلام شدم ، عرض کردم آقا! شب شد چکنم ؟

🔸 آمدم فلکه بالا خیابان ، در اثر خستگی و ناتوانی از ایستادن دو دستم را گذاردم روی نرده آهنی که جلو راه گذارده اند که پیاده ازآن راه نرود ناگاه دستم لغزید و پایین آمد روی سر بچه ای که آنجا نشسته بود و من او را ندیده بودم بچه ناله کرد و سربلند نمود دیدم فرزندم هست معلوم شد که بچه در اثر خستگی و ترس ، لای نرده نشسته و به جاده تماشا می نموده .

📚 داستان های شگفت، شهید آیت الله دستغیب

_________
✅ کانال نجات از گناه
https://telegram.me/joinchat/BgS9GT7uXr0EY-5TLCp9Tg
دیدگاه ها (۱)

رضا رفیع : در این دولت از بس همه چیز سرجای خودش هست، واقعا م...

لوبیا چیتی هم مجوز کنسرت گرفت! 😳 😂 -کانال طنز «دکترسلام»:htt...

#داستان_های_اخلاقی⭕ ️بردگی خضر (ع) از تاجر بازار✍ روزی پیامب...

#سخن_علماء_بزرگاناستاد علی اکبر #رائفی_پور 🔸 چگونه گناه نکنی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط