عشق فراموش نشدنی☯
عشق فراموش نشدنی☯
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟷𝟽"
در قسمت قبل دیدین که جونگ کوک و ا/ت سر دزده شرط بستن و در این قسمتتتتت......
جونگ کوک : میاما🔪
خب بریم سر ادامه داستان...
ا/ت : اقا دزده یکم نفس بگیر
جونگ کوک : الان میبرم
بعله کرده رسید به ته خط و همون لحضه زمانم تموم شد
جونگ کوک : خوب ا/ت من بردم
دزده : هالا من و ول کنین
جونگ کوک : خوب برو
دزده : خوب فعلا
جونگ کوک : فعلا
جونگ کوک : خوب سر چی شرط بستیم
ا/ت : خوب یک کار بهم بگو هی چی باشه من انجام بدم
جونگ کوک : هر کاری از
ا/ت : اوهوم
جونگ کوک : هومممممممممم بعدا بهت میگن
ا/ت : من دیگه میرم لالا
جونگ کوک : منم رفتیم بالا
ا/ت : اتاق من که اون وره
بعد رفتم سمت اتاقم و خوابیدم
صبح ساعت 8 بود از خواب بیدار شدم رفتم پایین که دیدم جونگ کوک و مادر بزرگ رو مبل نشستن و دارن قهوه میخرن تا من و دیدن زدن زیر خنده
جونگ کوک : این چه سر و وضعیه( با خنده)
ا/ت : مگه سر و وضعم چشه
مادر بزرگ : هیچی نیست دخترم( با خنده )
ا/ت : بیخیال شدم و با بیحالی رفتم سمت اشپز خونه و یکم شیر خوردم
مادر بزرگ : خوبه عروسم از اون دختر های فیس و عفاده ای نیسته
ا/ت : وای مادر بزرگ مثل خودمین منم از اون ادم ها به شدت بدم میاد میرن دماغشون و عمل میکنن یا ناخن میکارن مثل جادوگر ها یا میرن ژل میزنن به دماغشون
مادر بزرگ : 🤣
جونگ کوک : 🤣
ا/ت : چرا میخندین
جونگ کوک : ا/ت ژل و به دماغ که نمیزنن
ا/ت : پس کجا بود
مادر بزرگ : به لباشون
ا/ت : اها خوب هر چی
جونگ کوک امد جلوم و موهام صاف کرد
ا/ت : چیکار میکنی
جونگ کوک : یک نگاه تو اینه به خودت کردی
این کلمه و همیشه مامانم بهم میگفت و فهمیدم و دویدم تو اتاق و تو اینه به خودم نگاه کرد بالشت و گذاشتم تو دهنم و جیغ زدم.....
ادامه دارد.....
ᴜɴғᴏʀɢᴇᴛᴛᴀʙʟᴇ ʟᴏᴠᴇ♡
"ᴘᴀʀᴛ 𝟷𝟽"
در قسمت قبل دیدین که جونگ کوک و ا/ت سر دزده شرط بستن و در این قسمتتتتت......
جونگ کوک : میاما🔪
خب بریم سر ادامه داستان...
ا/ت : اقا دزده یکم نفس بگیر
جونگ کوک : الان میبرم
بعله کرده رسید به ته خط و همون لحضه زمانم تموم شد
جونگ کوک : خوب ا/ت من بردم
دزده : هالا من و ول کنین
جونگ کوک : خوب برو
دزده : خوب فعلا
جونگ کوک : فعلا
جونگ کوک : خوب سر چی شرط بستیم
ا/ت : خوب یک کار بهم بگو هی چی باشه من انجام بدم
جونگ کوک : هر کاری از
ا/ت : اوهوم
جونگ کوک : هومممممممممم بعدا بهت میگن
ا/ت : من دیگه میرم لالا
جونگ کوک : منم رفتیم بالا
ا/ت : اتاق من که اون وره
بعد رفتم سمت اتاقم و خوابیدم
صبح ساعت 8 بود از خواب بیدار شدم رفتم پایین که دیدم جونگ کوک و مادر بزرگ رو مبل نشستن و دارن قهوه میخرن تا من و دیدن زدن زیر خنده
جونگ کوک : این چه سر و وضعیه( با خنده)
ا/ت : مگه سر و وضعم چشه
مادر بزرگ : هیچی نیست دخترم( با خنده )
ا/ت : بیخیال شدم و با بیحالی رفتم سمت اشپز خونه و یکم شیر خوردم
مادر بزرگ : خوبه عروسم از اون دختر های فیس و عفاده ای نیسته
ا/ت : وای مادر بزرگ مثل خودمین منم از اون ادم ها به شدت بدم میاد میرن دماغشون و عمل میکنن یا ناخن میکارن مثل جادوگر ها یا میرن ژل میزنن به دماغشون
مادر بزرگ : 🤣
جونگ کوک : 🤣
ا/ت : چرا میخندین
جونگ کوک : ا/ت ژل و به دماغ که نمیزنن
ا/ت : پس کجا بود
مادر بزرگ : به لباشون
ا/ت : اها خوب هر چی
جونگ کوک امد جلوم و موهام صاف کرد
ا/ت : چیکار میکنی
جونگ کوک : یک نگاه تو اینه به خودت کردی
این کلمه و همیشه مامانم بهم میگفت و فهمیدم و دویدم تو اتاق و تو اینه به خودم نگاه کرد بالشت و گذاشتم تو دهنم و جیغ زدم.....
ادامه دارد.....
۶۶.۵k
۰۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.