هنگام برگشت آن افسر عبوس آقای خامنه ای را دید و با زبا

...هنگام برگشت آن افسر عبوس آقای خامنه ای را دید و با زبان تمسخر از فاصله ای که دور هم بود صدا بلند کرد:«آشیخ! ریش‌ات را زدند من هم با همان صدای بلند گفتم: بله و با خنده ادامه دادم الحمدالله مدت‌ها بود چانه ام را ندیده بودم که دیدم… احساس کردم من هیچ ناراحتی ندارم. شاید تعجب کرد. دلش می خواست که من ناراحت و متاسف و غمگین بودم که نبودم.
دیدگاه ها (۰)

تاریخ تکرار میشود.....

☝️ خوشخیالها متوجه شدین ؟! یا بیشتر توضیح بده که از داعش بدت...

اول کشتند و خوشحالی کردند و بعد خودشان را صاحب عزا جا زدند!ا...

نتقام قطره قطره خونهای ریخته شده را از اسرائیل میگیریماز اسر...

سناریو: (وقتی بهمون سیلی میزنن و...)(گزارش شده بود)سونگمین: ...

My sweet childhod love Part 6 ج : مشتاق دیدار بانو !با دلخور...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط